روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

برای دخترم روشا

یلدای 91و!!!

بی همتای من! یلدای امسال همه خونه ی ما دعوت بودن و یه شب خاطره انگیز داشتیم...فقط و فقط مثل همیشه جای خالی علی بود که با هیچ چیزی پر نمیشه...از صبح که فهمیدی شب مهمون داریم خیلی هیجان زده بودی ...طوری که خواب بعداز ظهرت هم خیلی کوتاه بود و همش تو این فکر بودی که مهمونها کی میان و از همه مهمتر چی بپوشی!چندبار پرسیدی به نظرتون کدوم لباسمو بپوشم....منم میگفتم هرکدوم که دوست داری و اخر سرسارافون بنفشت رو پوشیدی... شب بهت خیلی خوش گذشت و این برای من یه دنیا ارزش داره...با همه بازی میکردی و بعدم خودت توی اتاقت مهمونی گذاشتی و مهمونا میبردی توی اتاقت...من که شروع کردم میز پذیرایی رو بچینم رفتی دوربین  رو اوردی و کنار میز  ف...
6 دی 1391

عزیز من! قشنگ من! نفسٍ من....

پرنسس کوچولوی مامانی! الان که برات مینویسم در خواب نازی و مامان با تمام خستگیایش به عشق شما و نوشتن خوبیات ، شیطنتات، دلبریات، بیداره!مثل هرسال تاسوعا عاشورا تهران بودیم تا پدر توی هیاتی که از بچگیش زنجیر میزده باز بتونه مثل هرسال حضور داشته باشه و مامانی مثل همیشه دلش پیش دیگ شله زرد مادرجونی باشه.... روزعاشورا دوتایی اومدیم بیرون ...یه دفعه صدای سنج و دمام شنیدم و ناخداگاه به طرف صدا رفتم....هیات خوزستانیها بود که اولین بار توی تهران تومحله ی باباحاجی اینا میدیدم...یاد دایی علی افتادم که ده شبه محرم میرفت تو هیات خوزستانیها و سنج و دمام میزد...دیگه هیچی نفهمیدم فقط بلند بلند گریه میکردم...یه وقتایی از نگاه ادمای دوروبرم به خ...
20 آذر 1391

مو...

خوب من! دختر دوست داشتنی خودم! این مدتی که نتونستم برات بنویسم علتش این بود که هم لب تاب من هم پدر هرکدوم به نحوی خراب بودن و شما هم چندروز مریض شده بودی و حسابی دست مامانی بندبود ...خیلی وقته برات ننوشتم و نمیدونم از کجا برات بگم...بذار از گلدون کوچولوت بگم....پدر برات یه گلدون کوچیک خریده تا با دستای خودت جونه ی لوبیا رو توش بکاری و مراحل رشد گیاه رو ببینی...به قدری از این کار لذت میبری که صبح وقتی از خواب بیدار میشی اولین کاری که میکنی آب دادن به گلدونته! گلدونه من! عاشق موهای بلند هستی و وقتی حمام میری آب به موهات میخوره و فر موهات باز میشه نمیدونی چه ذوقی میکنی که موهات بلند شده....بعدم دیگه نمیذاری از روی صورتت کنا...
30 آبان 1391

نجات مگس

جان جانانم! دخترکم ! چندروزیه که هوا ابری و بارونیه...دیروز بارون شدیدی گرفت! بعدازظهر بود .....مامان داشت اتاق خوابت و گرتگیری میکرد که یه دفعه رعدبرق شدیدی گرفت و بغض آسمون ترکید! شما از اتاقت دویدی به سمت تراس از پشت شیشه وایستادی به تماشای بارون.... گفتی مامان بدو بیا ببین چه درق و برقی(رعدو برق) میزنه...همون موقع یه مگس اومد پشت شیشه...گفتی آخی مامان الان خیس میشه زیر بارون...لطفا"درو باز کنید بیاد تو!!!(باتوجه به اینکه بی نهایت از مگس بدت میاد و کافیه یه مگس دوروبرت ببینی!) خلاصه درو بازکردم . مگس خان تشریف آوردن توی خونه...خیلی خوشحال شدی و گفتی دیگه خیس نمیشه....بعد از یه ربعی بارون بند اومد...گفتم...
5 آبان 1391

من بهت احتیاج دارم ....

تمام هستی من! یه روز در حال بازی کردن با دوچرخه ات بودی و مامانی مشغول کارای خونه، میخواستی با دوچرخه دور بزنی ولی این دوچرخه زنجیری چون دنده عقب نمیره وقتی میخوای دور بزنی میای پایین و دور میزنی دوباره سوار میشی! اون روز بین مبلها گیر افتادی و منو صدا کردی میدونی چی گفتی ؟ مامان بهت احتاج دارم بیا کمکم!!! قربون این احتاجای کوچیکت بشم من....قربون تک تک حرفای قشنگت... شبها موقع خواب میای توی بغلم و روی دستم میخوابی و چندین بار تا خوابت ببره یا دستمو بوس میکنی یا صورتمو و مرتب میگی خیلی دوستت دارم ..اولا که دستمو بوس میکردی سریع دستم میکشیدم و نمیذاشتم ولی خیلی بهت برمیخورد ..اخه دوست نداشتم دستمو ببوسی ولی بعد دیگ...
29 مهر 1391

میای با هم حرف بزنیم...

روشنی بخش زندگیم! مامانم از همون موقع که شروع کردی به حرف زدن خیلی دوست داشتی با یکی چشم تو چشم حرف بزنی و کلی سخنرانی کنی و  حرکت دادن دستات و حالتهای چهره ات خیلی جذاب ولذت بخش بود.... الان یه مدت بهم میگی میای با هم حرف بزنیم وبستگی داره کجا باشیم و بخوای حرف بزنیم مثلا اگه تو تخت باشیم دراز کشیده باشیم یکی از دستات رو میذاری زیر صورتت و حرف میزنی اگه روی مبل نشسته باشیم کاملا خودتو میذاری جلوم و حتما" باید بهم نگاه کنیم واگه یه لحظه نگام بره به سمت تلویزیون میگی به من نگاه کن این برنامه به درد شما نمیخوره!!!  یا توی ماشین باشیم وپدر برای خرید پیاده شده باشه جای پدر میشینی و میگی من مثلا پدرم شما هم مادر و بچم...
12 مهر 1391

روز دخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتر

جان جانانم دخترم  روز قشنگت مبارک دیروز روز دختر بود و وقتی بهت تبریک میگفتیم میگفتی خواهش میکنم...قرار بود با پدر بریم برات هدیه بخریم که عزیز اینا برای دیدنت اومدن و ١٥ تومن بهت کادو دادن ماهم برات یه دست لباس خریدیم ..البته نه از اون جایی که همیشه خرید میکنیم چون سایز شمارو هفته ی دیگه می اوردن واسه ی همین یه دست لباس تو خونه ایی برات گرفتم تا هفته ی بعد..... مادرجونی هم زنگ زد که بیان خونمون ولی ما بیرون بودیم واسه همین رفتیم خونشون اونا هم برات یه ست عروسک خریدن خاله سایه هم یه صندوقچه ی چوبی خلاصه که دیروز کلی خوشحال بودی زود هم براشون اسم گذاشتی...هرکدومواز عروسکها شونه دارن که مرتب داری موهاشونو شونه میکنی.... ...
29 شهريور 1391