روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه سن داره

برای دخترم روشا

یک سال درغم سوگ برادر

     به یاد همه لحظه های عاشقانه می سپرم تو را به سوگ ذوق شاعرانه می سپرم تورا زمان تلخ جدایی چه بی صدا آمد به حسرت نبود عشق جاودانه می سپرم تورا چه زود هفت رنگ نگاهت سیاه مطلق شد به برگریز این نهال بی جوانه می سپرم تورا من خسته ام بشکسته ام از این زمانه دردا ز بس بر صورتم زد تازیانه اشکم فرو ریزد ز چشمان غمینم اما علی در قلب من ماند یگانه تقدیم به داداش علی گلم ...
26 خرداد 1391

خدایا شکرت به همه ی نعمت هات...

شکرانه ی زندگیم!! این جمله ایی که چند روزِ یادش گرفتی و بیشتر وقتها مخصوصا" قبل از خواب تکرارش میکنی....البته قبل تر هم میگفتی والان میگی خدایه شکرت به همه ی نعمتهات....نمیدونی مامانم هر بار که این جمله رو ازت میشنوم باز برام جدیدِ وناخداگاه همراهیت میکنم و خدارو شکر میکنم بابت همچین فرشته ای.... امروز که داشتی این جمله رو میگفتی....بعدش گفتی که پدر نمیگه به همه ی نعمتات....فقط میگه خدایا شکرت...جالبه که به همه ی نعمتها رو از پدر یاد گرفتی ولی شاکی هم هستی که چرا پدر میگه فقط خدایا شکرت.... دختر همه چیز تمامم اگر بدونی چقدر عاشقتم...چون توبزرگترین نشانه ی پروردگار منی! باهر دم و بازدمم خدارو شاکرم.... شکران...
20 خرداد 1391

خوشگل...

خوشگلترینم! مامانی! یه مدت که تکه کلام پدر افتاده تو دهنت و مارو خوشگل صدا میزنی ...نمیدونی چه خوشگل میگی خوشگل...به جای اینکه منو مامان صدا کنی میگی خوشگل! به من آب میدین...یا خوشگل میای بریم بازی کنیم.... مادرجون اینا از شیرازمهمون داشتن و یکی از خونوادها ٢تا بچه داشتن که شما باشون حسابی اخت شدی و دل سیر باهم خاله بازی و بدو بدو کردین ...یکی دیگه از خونوادها که از فامیلای دور پدرجونی بودن آتلیه داشتن و دوربینشو با خودشون آورده بودن و حسابی ازت عکس گرفتن ...نمیدونی چه عکسای نازیی شد با چه فیگورایی....حسابی براشون شیرین زبونی کردی و حسابی عاشقت شدن و ازمون اجازه گرفتن تا یکی از عکساتو برای آتلیه شون بزرگ کنن....و حتما" بر...
14 خرداد 1391

هفتم و هشتم خرداد...

دلبر کوچولوی من! شیرینی زندگی مامانی! امسال بری اولین بار مامان روز تولد خاله سی سی رو فراموش کرده بود!دوروز پیش که مادرجونی بهم زنگ زد و گفت شام بیاین اینجا برای تولد سی سی دهنم باز موند...گفتم مگه امروز چندمه مامان گفت هفتم دیگه ...گفتم اشتباه میکنیا...مامانی گفت بله دیگه تو خونه موندن این چیزارو هم داره کاری به تاریخ نداری!!!خیلی ناراحت شدم نه اس ام اسی نه زنگی ...سریع زنگ زدم بهش گفتم که من اصلا" به تقویم نگاه نکرده بودم کلی از دست خودم شاکی بودم شما هم بهش تبریک گفتی و شب رفتیم خونشون و شما با اشتیاق زیاد کادوی تولدشو بهش دادی... دیروزم که تولد خودم بود و صبح مادرجون گفت که سرماخورده به خاطر شما نمیان ... و آخر هفته اگر ح...
9 خرداد 1391

پدرحاجی و مادرحاجی...

کعبه ی عشقم! مامانیه قشنگم این چند روز حسابی دستمون به مهمون داری و پذیرایی بند بود ...مادرجونی و پدرجونی جمعه از مکه برگشتندو به قول شما پدرحاجی و مادرحاجی شدند ... انگارچند ساله که ندیدمشون ... محکم بغلشون کردم پدرجون خیلی روحیه اش خوب شده بود مثل قبل همش میخندید مادرجونم بهترازقبل بود ! اما تا مارودید بلند بلند گریه میکرد...وای که چقدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود....دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون...  به هر حال مازودتر اومدیم خونه که دمراهی براشون بچینیم...   خاله سایه روی پله هارو با شمع و گل تزیین کرده بود یه کعبه هم دوستش درست کرده بود که دورتادورش سبزه بود و روی سبزه هام با گل و شمع تزیین شده ب...
2 خرداد 1391

مادر یعنی عشق...

نازگلکم ! در آسمان آبی دلم جایی برای ابرها نیست،مادرم دعایم کن که با دعایت دلم خانه ی دردها نیست...   همه ی مامانای خوب روز قشنگتون مبارک عسل من! سه شبانه روز تب ویروسی داشتی و سه روز به مامان چی گذشت یه روز قبل از بستری شدن پدر تب کردی و من نتونستم توی دوروزی که پدر بستری بود برم بیمارستان و باید ازشما مواظبت میکردم ... وهمه ی زحمتامون افتاده بود رو دوش عزیز وپدر مهربون عزیز که از تهران برای جراحی دست پدر چندروزی مهمونمون بود... روزی که تب کردی انقدر بهت زده و ناراحت بودم و مرتب بهت میگفتم بمیرم که تب داری ...شما هم که فهمیده بودی من خیلی ناراحتم گفتی مامان نگران نباش چیزی نیست فقط یه ریزه بدنم ...
23 ارديبهشت 1391

تشکرم...

بهارزن دگی من! دختر قشنگم الان که دارم برات مینویسم توی خواب ناز هستی ...بخواب عزیزم که من همیشه برات بیدارم... این چند روز هوا بعدازظهرا بادو بارونی میشه وما نمیتونیم دخترمون رو به پارک و گردش ببریم به خاطر همین یه روز با هم رفتیم شهربازی سرپوشیده وهرچی دلت خواست بازی کردی اما من یادم رفت دوربین ببرم ازت عکس داشته باشم...   یه روز بعدازظهر که داشتم باقالی تمیز میکردم اومدی گفتی منم کمک کنم ...گفتم البته...با خوشحالی شروع کردی به پاک کردن و خیلی با دقت پوست باقالی رو در میاوردی بعدم شروع کردی به بازی کردن با باقالیا...وقتی که تموم شد گفتی تشکرم به من زحمت کشیدی! وخیلی مودبانه ازمن تشکر کردی... ...
17 ارديبهشت 1391

عالی...عالی

خوب من! دختر ملوسِ من وقتی ازش عکس میگیرم میگه منم ببینم بعد که عکستو میبینی میگی عالی عالی...انقدر شیرین میگی که مرتب ازت میپرسم چی و شما هم با خنده برام تکرار میکنی... وقتی میریم خونه عزیز... عزیز یا باباجون  با دوچرخه ی بزرگِ دور باغچه میچرخوننت و شما از این بازی خیلی خوشت میاد یا با توپ توی حیاط حسابی بازی میکنید و بهت خوش میگذره...مرسی عزیز و باباجون مهربون برای تمام لحظه های شادی که به روشا میدید... یه شب که شام خونه ی عزیز اینا بودیم باباجون سفارش پیتزا داد...فقط به خاطر شما که خیلی دوست داری البته بدون سوسیس و کالباس...پدر مخالف بود و میگفت پیتزا بدِ ولی شما دیگه دلت میخواست... وقتی خوردی و سیر ...
4 ارديبهشت 1391

درانتظار تولد...

نازدار مامانی! گلدونه ی مامان عاشق حرف زدن و سخنرانیه...فقط دلت میخواد یکی رو گیر بیاری بشینی کنارش براش حرف بزنی حالا چی میگی اونش مهم نیست مهم فیگورایی که میگیری ...شال سرت میندازی،یه پاتو میندازی روی اون پات ،یه قیافه ی جدی به خودت میگیری مرتب دستاتو تکون میدی وحسابی دلبری میکنی ... من که دلم ضعف میره ، یا اینکه یاد گرفتی توی جمله هات میگی :البته که به زبون شما میشه البتن...این تیکه کلام عزیزِ و از عزیز یاد گرفتی ،وانقدر به جا ازش استفاده میکنی و خوشگل میگی البتن ... وقتی میخوای حرف خودت بشه بهم میگی قربونت بشم من !و اون چیزی که میخوای میشه  خلاصه حسابی با زبون کاراتو پیش میبری...عاشقتم ننه...منم که ...
28 فروردين 1391