باغ سیب
باغ زندگی من روشا جان! مامانی ما جمعه ی پیش به باغ دعوت شدیم (ببخش که دیر برات مینویسم این چند وقت خیلی گرفتار بودم ) عمو مجید (پسر خاله ی مامانی)مارو به باغشون دعوت کردن البته مادر جون اینا نیومدن ولی چون پدر خیلی به تفریح نیاز داشت دعوتشونو قبول کردیم و خوشحالم که رفتیم چون به هر سه مون خیلی خوش گذشت فکر نمیکردم توی این هوای گرم یه جایی به این خنکی باشه ! جمعه 7صبح راه افتادیم و 9صبح پیش بچه ها بودیم شما هم وقتی راه افتادیم بیدار شدی و دیگه نخوابیدی ! وقتی رسیدیم صبحونه را خوردیم ورفتیم یه گشتی توی باغ زدیم. نمیدونی اون همه درخت که شاخه هاشون از بارسیب خم شده بود چه منظره ی زیبایی دا...