22ماه روشا و می می
همه ی زندگی من روشا جان!
نمیدونم نمیخوام باور کنم یا نمیتونم باور کنم که شما دیگه می می نمیخوری آخه یه مدت طولانی وقتی گرسنه میشدی وقتی از یه چیز ناراحت میشدی وقتی بد خواب میشدی می می مامانی تمام پناه شما بود
منم همیشه با آغوش باز بهت می می میدادم تا آروم بشی پستونک بهت ندادم همیشه دوست داشتم شما شیر بخوری حتی شبها اگه چند بارم بیدار میشدم باز خوشحال بودم که شکمت خالی نباشه و فقط مک نزنی
البته روزهایی که داشتم از شیر میگرفتمت بهت پستونک دادم چون احساس کردم با مک زدن آروم میشی ولی خودت بعد از چند روز دیگه پستونکم نخوردی
داری واسه خودت خانوم میشی داری مستقل میشی باورش برام سخته اون نی نی کوچولو که حتی میترسیدم دست به پاهای ظریفش بزنم دیگه بزرگ شده
خیلی بهت وابسته شدم اینو دوست دارم ولی باید کنترلش کنم تا هردومون اذیت نشیم
خدایا ممنونم که گذاشتی مادر بودن را تجربه کنم
به امید اینکه منم به شکرانه ی لطفی که در حقم کردی
بتونم امانتدار خوبی باشم