یلدای 91و!!!
بی همتای من!
یلدای امسال همه خونه ی ما دعوت بودن و یه شب خاطره انگیز داشتیم...فقط و فقط مثل همیشه جای خالی علی بود که با هیچ چیزی پر نمیشه...از صبح که فهمیدی شب مهمون داریم خیلی هیجان زده بودی ...طوری که خواب بعداز ظهرت هم خیلی کوتاه بود و همش تو این فکر بودی که مهمونها کی میان و از همه مهمتر چی بپوشی!چندبار پرسیدی به نظرتون کدوم لباسمو بپوشم....منم میگفتم هرکدوم که دوست داری و اخر سرسارافون بنفشت رو پوشیدی...
شب بهت خیلی خوش گذشت و این برای من یه دنیا ارزش داره...با همه بازی میکردی و بعدم خودت توی اتاقت مهمونی گذاشتی و مهمونا میبردی توی اتاقت...من که شروع کردم میز پذیرایی رو بچینم رفتی دوربین رو اوردی و کنار میز فیگور میگرفتی که ازمن عکس بگیر!قرار شد من لبو نپزم ...خاله سایه و عزیز لبو آوردن و شما تا تونستی لبو خوردی....همش میگفتی آخ جون شب یلداست باید هندونه بُخریم...
متاسفانه هندونه سفید از آب دراومد ولی همه یه مزه ایی کردن و شما هم خوردین..خاله سایه باقالی هم آورده بود خیلی چسبید....فقط شما درست شام نخوردین و همش حواست به بازی بود ومن مجبور بودم حین بازی غذا دهنت بذارم...
روز به روز شیطون تر میشی عددها که تا ٢٠ میشمردی الان دیگه نمیشمری یا شعرهایی که بلد بودی و دیگه نمیخونی ..نمیدونم چرا شاید خیلی برات تکراری شدن...عاشق رقصیدنی...عاشق قایم باشک کردنی...و همچنان عاشق پانتومیم ...
این مدل جدید نقاشی کردنته!
اینم یه مدل دیگه که توی کریرت میشینی بعد میزتو میاری جلوی پات یکی از عروسکات توی بغل و نقاشی میکشی....
تازگیا وقتی میگم یه کاریو انجام بده میگی چشم روی چشمم!!!قربونت چشمای قشنگت بشم عزیزم...الان که برات مینویسم ٢روزه که مریضی و ویروس گرفتی...تب و دل درد!!!نصف شب فهمیدم تب داری و صبح که بیدار شدی دل درد شدیدی داشتی...پدر موند خونه و قبل از اینکه بریم دکتر ازت کشت ادرار گرفتیم...اولین مریض دکترت بودیم و تا معاینه ایت کرد گفت ویروسه ولی اگر تا قبل از ظهر شکمش کار نکرد یا خروج گاز نداشت حتما" بهش خبر بدیم
خیلی نگران شدیم البته خود دکترت هم گفت خیلی بعید باشه که عفونت یا انسداد روده داشته باشی و لی با این حال نگران بودیم...پدر شرکت نرفت و موند ببینه اوضاعت چه جوری میشه توی ماشین از دل درد به خودت میپیچیدی من گریه میکردم ....
نزدیکای ظهر بود که یه صدای پی پی دادی...و من از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم ...هیچ موقع فکر نمیکردم که یه روز از شنیدن صدای پی پی بچم انقدر خوشحال بشم...شما که کلی تعجب کرده بودی از خوشحالی من...گفتی ببخشید !گفتم اشکال نداره عزیزم راحت باش شما الان مریضی....
آخه شما این کارو توی جمع انجام نمیدی ...چون گفتیم این کار زشتی و کسی نباید متوجه بشه باید خودت تنها باشی....واسه همین یا میری توی اتاق یا پشت مبل این کارو میکنی...ولی اون روز من باهر شنیدن صدای پی پی کلی قربون صدقه ات میرفتم و میگفتم وقتی خوب شدی دیگه این کارو جلوی بقیه نکن....شما که راحت بودی واسه خودت و گفتی چشم مامان الان مریضم
تازگیا منو مامان جونی صدا میکنی و من با تمام وجودم میگم جون دلم!!!