عزیز من! قشنگ من! نفسٍ من....
پرنسس کوچولوی مامانی!
الان که برات مینویسم در خواب نازی و مامان با تمام خستگیایش به عشق شما و نوشتن خوبیات ، شیطنتات، دلبریات، بیداره!مثل هرسال تاسوعا عاشورا تهران بودیم تا پدر توی هیاتی که از بچگیش زنجیر میزده باز بتونه مثل هرسال حضور داشته باشه و مامانی مثل همیشه دلش پیش دیگ شله زرد مادرجونی باشه....
روزعاشورا دوتایی اومدیم بیرون ...یه دفعه صدای سنج و دمام شنیدم و ناخداگاه به طرف صدا رفتم....هیات خوزستانیها بود که اولین بار توی تهران تومحله ی باباحاجی اینا میدیدم...یاد دایی علی افتادم که ده شبه محرم میرفت تو هیات خوزستانیها و سنج و دمام میزد...دیگه هیچی نفهمیدم فقط بلند بلند گریه میکردم...یه وقتایی از نگاه ادمای دوروبرم به خودم میومدم ولی باز نمیتونستم خودمو کنترل کنم ... باهاشون راه افتادم و شما توی بغلم بودی ومرتب نگاهم میکردی و اشکامو پاک میکردی...احساس کردم حالم داره بد میشه ترسیدم اونجا بیفتم و یه اتفاقی برامون بیفته واسه همین راهمو کج کردم و رفتمو باز خاطره ی علی رو یه گوشه قلبم نگه داشتم.....
همون طوری با چشم گریون از کنار دسته ها رد میشدیم که شما پدرو درحال زنجیر زدن دیدی و رفتیم کنارش و شما مرتب با پدر درحال حرف زدن بودی و دوتایی پدرو همراهی میکردیم...
تهران به شما خیلی خوش گذشت حسابی با دختر دایی های پدر خوش گذروندی و این برام خیلی لذت بخش بود که این همه شورو هیجان توی صورت قشنگت میدیم...روزتاسوعا هم باباجون گوسفند قربونی کردن و همهی فامیل نزدیک پدر دورهم جمع شدن باز دوتا دختر دیگه که نوه خاله های پدربودن باهات همبازی شدن وبا اوناهم حسابی بهت خوش گذشت....
یه شب داشتی نماز میخوندی که باباحاجی از بیرون اومد و دید مشغول نماز خوندنی ...باباحاجی خواهر صدات میزنه...کلی ذوقتو کرد و تا داشت میرفت شما هم رفتی پشت سرشون دروبازکردی و گفتی الهی فدات بشم من!!!
خلاصه حسابی اونجا دلبری کردی...خیلی مودبانه رفتار میکردی و مامانی حسابی ازت راضی بود ففط با دایی علی ِ پدر خوب نبودی ازش میترسیدی و میگفتی ریش داره...اونم بیچاره هرکاری میکرد باهات رابطه برقرار کنه اصلا پا نمیدادی...
چند وقت پیش یه روز باهم بیرون بودیم خیلی اتفاقی یکی از دوستای دوران دبیرستانم و دیدم که چند سالی بود از هم خبر نداشتیم...خیلی ازدیدن هم شوک شده بودیم و خوشحال...اونم یه دختر داره که اسمش روشانِ ِ و یه سال از شما بزرگتره...یه روز اومدن خونمون و حسابی باهم بازی کردین و من و دوستم کلی حرف واسه هم داشتیم....واسه همین فراموش کردم ازتون عکس بگیرم!!!
بازی این روزات پانتومیمه و خیلی به این بازی علاقه داری و هرجا که باشی همه رو به بازی میکشونی.....تازگیا وقتی نباید یه کاری بکنی مثل دست زدن به چاقو و مامان ازت میخواد اون کارو نکنی ..تند تند پشت سرهم میگی: قشنگ من نفس من عزیز من ! من مواظبم!و کلا قشنگ من نفس من عزیز من شده ورد زبونت و همه ی کاراتو با این زبون بازیات پیش میبری...لجباز تر از قبل شدی و یه موقع هایی حس میکنم که دارم کم میارم!!!
راستی تا یادم نرفته ...یه ریزه به رابطه ی من و پدر حساس شدی دلم نمیخواد بگم حسودی میکنی ولی یه جور بامزه ایی رفتار میکنی ...تا پدر از سرکار میاد خونه به من میگی من اول میپرم بغل پدر!!!
یه روزکه خونه مادرجونی بودیم هردومون موهامون رو کوتاه کردیم...با اینکه موی بلند دوست داری ولی ازکوتاه کردن موهم خیلی لذت میبری مخصوصا" که بعد ازکوتاهی موهاتو اتو کنیم..وقتی مادرجون داشت موهامو کوتاه میکرد به مادرجون میگفتی ببین مامانم ماشالا چه موهای بلندی داره...قربونت بشم مامانی من تند تند موهاتو کوتاه میکنم تا حجم موهات بیشتر بشه اون موقع بلندش میکنیم تا خوشگل تر باشه...
تو نقاشی خیلی پیشرفت داشتی...یه آدم کامل، ماه، خورشید، هواپیما(البته به قول خودت)میکشیدی الان سیب و پروانه هم یاد گرفتی..اینم عکس سیبت البته قبل از کوتاهی موهات!