پدرحاجی و مادرحاجی...
کعبه ی عشقم!
مامانیه قشنگم این چند روز حسابی دستمون به مهمون داری و پذیرایی بند بود ...مادرجونی و پدرجونی جمعه از مکه برگشتندو به قول شما پدرحاجی و مادرحاجی شدند ... انگارچند ساله که ندیدمشون ... محکم بغلشون کردم پدرجون خیلی روحیه اش خوب شده بود مثل قبل همش میخندید مادرجونم بهترازقبل بود ! اما تا مارودید بلند بلند گریه میکرد...وای که چقدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود....دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون...
به هر حال مازودتر اومدیم خونه که دمراهی براشون بچینیم...
خاله سایه روی پله هارو با شمع و گل تزیین کرده بود یه کعبه هم دوستش درست کرده بود که دورتادورش سبزه بود و روی سبزه هام با گل و شمع تزیین شده بود...براشون اسپند دودکردیم و دوباره رفتیم توی بغل هم ...توی فرودگاه انقدر شلوغ بود و مادرجون وپدرجون مشغول تشکراز کسانی بودن که واسه استقبالشون اومده بودن، واسه همین بهمون نچسبید البته هنوزم که هنوزِ روزی چندبار همدیگرو بغل میکنیم وخداروشکر میکنیم که همدیگرو داریم....
جمعه شب تا برگشتیم خونه 3 صبح شد و شما هم کاملا" بیدار بودی توراه برگشت گفتم بغلم بخواب گفتی آخه مامان من گشنمه! بیدارموندی تا پدر برات کیک و آب میوه خرید ...نزدیکای ظهربود که ازخواب بیدارشدی و رفتیم خونشون تا رسیدیم مادرجون چمدوناشون باز کردو کلی از لباسها و کفشت ذوق زده شده بودی ...مادرجون خیلی باسلیقه" خرید کرده نه تنها برای ما برای هرکسی که خرید کرده بود...مادرجون دیگه !همیشه همه ی کاراش روی حساب کتابه!
یکشنبه شبم تالار گرفتند برای شام ولیمه ...و شما هم حسابی دوست پیداکردی و بهت خوش گذشت ...یه چشمم به شما بود یه چشمم به مهمونها که بهشون خیر مقدم بگم...چندتا دخترهمسن و سال خودت بودن ومن چقدر خوشحال که با دختر همبازی شدی !!!و یه نی نی دختر 2ماهه هم بود که نوه ی دوست مادرجونی بود
به مامانش میگفتی نینیتون رو بذارین پایین من دستشو بگیرم باش راه برم ...هرچی میگفتیم بلد نیست راه بره با تعجب مارو نگاه میکردی میگفتی چرا من کمکش میکنم ...بعد که میدیدی نی نی عکس العملی نشون نمیده بیخیالش میشدی تا دوباره چشمت بهش میخورد میرفتی دل سیر نگاش میکردی و دوباره میرفتی با دوستات بازی میکردی ...
ولی اصلا" شیطونی و اذیت نکردی و مثل همیشه خانوم بودی واز این که همبازی داشتی کلی خوشحال ...با هم شعر میخوندین عمو زنجیرباف بازی میکردین فقط نمیتونستم درست حسابی ازتون عکس بگیرم...
دم در ورودی تالار دم راهی چیده بودیم و همون جا ایستاده بودیم به مهمونها خیر مقدم میگفتیم ...دایی سعید هردفعه اسپند روی آتیش میریخت که یه جرقه از زغال پرت شد توی چشمش و همه خیلی ترسیدیم چشمش خیلی میسوخت ولی بالاخره بعد ازکلی شستن و قطره ریختن دردش کمتر شد و به خیر گذشت...
تالارو پذیرایی هم مثل همیشه عالی بود و تنها چیزی که بود اشکای مادرجون بود که سعی میکرد پنهونشون کنه ولی ازچشم من پنهون نموند که پشت این ظاهر آروم چه طوفانیه!!!!!!!!!!
شب که اومدیم خونه همش به مادرجون فکر میکردم که چقدر به خاطر ما ظاهرشو حفظ میکنه ....دیشب که همه ی دوستامون و فامیلمون جمع بودن به این فکر میکردم اگه دایی هم زنده بود چقدرخوب بود چقدر مادرجون خوشحال بود و غم به این بزرگی توی دلش نبود...ولی بازم میگم خدایا شکرت که هیچکس سراز مصلحتت در نمیاره!!!!
به امید روزی که حاج خانوم شدنت رو ببینم عزیز دلم.....