روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

برای دخترم روشا

پدرحاجی و مادرحاجی...

1391/3/2 1:19
نویسنده : مامان مری
1,554 بازدید
اشتراک گذاری

کعبه ی عشقم!

مامانیه قشنگم این چند روز حسابی دستمون به مهمون داری و پذیرایی بند بود ...مادرجونی و پدرجونی جمعه از مکه برگشتندو به قول شما پدرحاجی و مادرحاجی شدند ... انگارچند ساله که ندیدمشون ... محکم بغلشون کردم پدرجون خیلی روحیه اش خوب شده بود مثل قبل همش میخندید مادرجونم بهترازقبل بود ! اما تا مارودید بلند بلند گریه میکرد...وای که چقدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود....دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون...

 به هر حال مازودتر اومدیم خونه که دمراهی براشون بچینیم...فرشته

 

خاله سایه روی پله هارو با شمع و گل تزیین کرده بود یه کعبه هم دوستش درست کرده بود که دورتادورش سبزه بود و روی سبزه هام با گل و شمع تزیین شده بود...براشون اسپند دودکردیم و دوباره رفتیم توی بغل هم ...توی فرودگاه انقدر شلوغ بود و مادرجون وپدرجون مشغول تشکراز کسانی بودن که واسه استقبالشون اومده بودن، واسه همین بهمون نچسبید البته هنوزم که هنوزِ روزی چندبار همدیگرو بغل میکنیم وخداروشکر میکنیم که همدیگرو داریم.... 

جمعه شب تا برگشتیم خونه 3 صبح شد و شما هم کاملا" بیدار بودی توراه برگشت گفتم بغلم بخواب گفتی آخه مامان من گشنمه! بیدارموندی تا پدر برات کیک و آب میوه خرید ...نزدیکای ظهربود که ازخواب بیدارشدی و رفتیم خونشون تا رسیدیم مادرجون چمدوناشون باز کردو کلی از لباسها و کفشت ذوق زده شده بودی ...مادرجون خیلی باسلیقه" خرید کرده نه تنها برای ما برای هرکسی که خرید کرده بود...مادرجون دیگه !همیشه همه ی کاراش روی حساب کتابه!

یکشنبه شبم تالار گرفتند برای شام ولیمه ...و شما هم حسابی دوست پیداکردی و بهت خوش گذشت ...یه چشمم به شما بود یه چشمم به مهمونها که بهشون خیر مقدم بگم...چندتا دخترهمسن و سال خودت بودن ومن چقدر خوشحال که با دختر همبازی شدی !!!و یه نی نی دختر 2ماهه هم بود که نوه ی دوست مادرجونی بود

به مامانش میگفتی نینیتون رو بذارین پایین من دستشو بگیرم باش راه برم ...هرچی میگفتیم بلد نیست راه بره با تعجب مارو نگاه میکردی میگفتی چرا من کمکش میکنم ...بعد که میدیدی نی نی عکس العملی نشون نمیده بیخیالش میشدی تا دوباره چشمت بهش میخورد میرفتی دل سیر نگاش میکردی  و دوباره میرفتی با دوستات بازی میکردی ...

ولی اصلا" شیطونی و اذیت نکردی و مثل همیشه خانوم بودی واز این که همبازی داشتی کلی خوشحال ...با هم شعر میخوندین عمو زنجیرباف بازی میکردین فقط نمیتونستم درست حسابی ازتون عکس بگیرم...

دم در ورودی تالار دم راهی چیده بودیم و همون جا ایستاده بودیم به مهمونها خیر مقدم میگفتیم ...دایی سعید هردفعه اسپند روی آتیش میریخت که یه جرقه از زغال پرت شد توی چشمش و همه خیلی ترسیدیم چشمش خیلی میسوخت ولی بالاخره بعد ازکلی شستن و قطره ریختن دردش کمتر شد و به خیر گذشت... 

تالارو پذیرایی هم مثل همیشه عالی بود و تنها چیزی که بود اشکای مادرجون بود که سعی میکرد پنهونشون کنه ولی ازچشم من پنهون نموند  که پشت این ظاهر آروم چه طوفانیه!!!!!!!!!!

 شب که اومدیم خونه همش به مادرجون فکر میکردم که چقدر به خاطر ما ظاهرشو حفظ میکنه ....دیشب که همه ی دوستامون و فامیلمون جمع بودن به این فکر میکردم اگه دایی هم  زنده بود چقدرخوب بود چقدر مادرجون خوشحال بود و غم به این بزرگی توی دلش نبود...ولی بازم میگم خدایا شکرت که هیچکس سراز مصلحتت در نمیاره!!!!

به امید روزی که حاج خانوم شدنت رو ببینم عزیز دلم.....چشمک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

تینا
2 خرداد 91 17:43
به سلامتی مریم جون چشمت روشن ... ایشالا که دیگه غم نبینین معلومه حسابی خوش گذشته جای ما خالی امیدوارم به زودی بتونم ببینمتون


سلامت باشی عزیزم مرسی
آره جاتون خیلی خالی بود منم امیدورام
عمه زینب دانیال
2 خرداد 91 23:18
سلام
خداروشکر به سلامتی پدرومادر عزیزتون برگشتن.انشاالله قسمت خودتون بشه.
مطمین باشین برادرتون تو بهترین جای بهشته.و همزمان با پدرومادرتون تو مکه ومدینه همراهشون بوده.
خدا به مادرتون صبر زیاد عطاکنه.که خیلی سخته ویه جورایی حق داره.
انشاالله یه روز همگیتون با هم برین به طواف کعبه که بهترین لحظه و قشنگترین ساعتاس که هیچ وقت پیدا نمیشه.
از طرف ماهم به پدرومادرتون زیارت قبول بگین.


سلام عزیزم مممنونم...ایشالا با شمای دوست...مرسی از محبتت...اتفاقا" چندروز قبل از سفر مامانم خوابشو میبینه که داره چمدونشو میبنده و میره سفر...به مامانم گفتم مطمئن باش که اونجا باتون زیارت میکنه
مامان وندا
4 خرداد 91 4:54
چشمتون روشن مریم جون ایشالا همیشه کنار هم شاد باشید اینام برای روشای گلم که اینقدر خوش پوش و خوش عکسه


فدات شم عزیزم ممنون از لطفت گلم
مادر سامان
5 خرداد 91 18:03
مامانی چشمتون روشنطوافشون قبول انشاالله قسمت شما و روشا جونهم بشه به این سفر معنوی برید.


ممنونم عزیزم ایشالا
ایشالا روزی شما هم باشه *
فروغ
6 خرداد 91 9:15
اول این گل رو به دوست گلم تقدیم کنم بعد عرض شرمندگی یا من تنبل شدم یا کارام زیاد شده عزیزم.
چشمتون روشن مریم جون زیارتشون قبول و ان شالله همیشه سایه اشون بالاسرتون باشه و از بودن در کنارشون لذت ببرید ان شالله قسمت شما هم باشه این سفر.
دست شماهم درد نکنه همه چیز رو عالی برگزار کرده بودید.
دختر گل و نازنینم رو ببوس که انقدر با این لباس خوشگل شده بود.


مرسی عزیزم تو خودت گلی
چشم و دلتون روشن ممنون ایشالا همه ی پدرمادرا سایشون بالاسربچه هاشون باشه
فدات شم عزیزم ما کاری نکردیم مامان خودش قبل از سفر تمام کارارو کرده بود
اینمال فروغم و نوژای نازنینم


مامان آريا
6 خرداد 91 12:32
چشمتون روشن عزيزم خدا هميشه پدر و مادرتو برات حفظ كنه و جمعتون هميشه جمع باشه و خنده روي لباتون جاري
قربونه دختر خانومم برم كه اينقدر ماه و جيگره و اصلا" هم اذيت و شيطوني نكرده
با ديدن عكساش كلي قربون صدقش رفتم از بس كه عاشقشم


فدات شم عزیزم ممنونممرسی گلم ما هم عاشقتیم
مريم
6 خرداد 91 15:38
سلام مريم جان.من مريم هستم واسم دخترم روشاست. اتفاقي وب شمارو ديدم وخيلي لذت بردم. اميدوارم دوستهاي خوبي بشيم.


سلام عزیزم...چه جالب! ممنون از لطفتت حتما" دوستای خوبی واسه هم میشیم
فقط عزیزم آدرستو برام نذاشتی !
مريم
6 خرداد 91 23:57
ببخشيد فراموش كردم ، مريم جان باورت نميشه هر خط ازنوشته هاتو كه ميخونم اشك تو جشمام جمع ميشه ، انكار مثله يه سايه دارم دنبالت ميام ،همون غصه ها،همون دل مشغولي ها،برام خيلي جالبه،كسي انقدر دور انقدر نزديك به من باشه.تا هميشه مادر بودنت با همين كيفيت زنده باد.maryammostofiy@gmail.com


فدات شم گلم برای منم جالبه عزیزم...مریم گلم آدرس وبت رو بذار بیام پیشت من توی نی نی وبلاگ دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم
مامان رهام
7 خرداد 91 10:48
سلام مريم جون خدا شاهده چند بار اومدم پستتم با علاقه تموم خوندم ولي هركاري كردم نمي شد برات كامنت بزارم كلافه شدم.........................يه موقع هايي نمي دونم چرا وبت سخت باز ميشه عزيزم


امان از این وب من ببخشید دیگه! میسی که با علاقه میخونی عزیزم
مامان رهام
7 خرداد 91 10:49
مريم جون زيارت مامان و بابا قبول قسمت شما و روشا جون و امير آقاخاله فدات شه چقد لباسات بهت مياد عزيزم


مرسی گلم ایشالا ...میسی خاله جون
مامان رهام
7 خرداد 91 10:50
چه با سليقه چه كعبه خوشگلي.


مامان رهام
7 خرداد 91 10:54
مريم جون هر وقت از برادرت مي نويسي دلم مي گيره خيلي اينو جدي ميگم من خيلي روحيه حساسي دارم باور كن اشكام جاري مي شه مي دونم خيلي خيلي سختهخدا صبرتون بده.من يه برادر زاده دارم اسمش طنازه مامانش از 5ماهگيش با خودش بردش ما سال به سال نمي بينيمش با وجودي كه مي دونيم حالش خوبه ولي خداي من شاهده كه چه زجري از دوري عزيزمون كشيديم و مي كشيم مي فهمم دوري از عزيز چقد سخته ولي 23خرداد 7سالش تموم ميشه و قرار بياد پيش ما خيلي دلم براش مي سوزه .چون خودمم يه مادرم نمي دونم كار درستيه بياد پيش برادرم يا نه .؟برادرم هنوز ازدواج نكرده خيلي براش ناراحتم.نمي دونم دلم گرفته بود اينا رو برات نوشتم.


مرسی عزیزم خیلی سعی میکنم زیاد از احساسم نسبت به نبودن علی چیزی ننویسم ولی یه موقع هایی دیگه از دستم در میره نمیخوام کسی رو اذیت کنم ببخشید توروخدا
عزیزم بمیرم برای دل مهربونت ولی اونم پدرِ و دلش میخواد بچشو ببینه چرا نیاد پیشتون ایشالا برادرت هم بتونه دوباره تشکیل خانواده بده
مرسی که منو قابل دونستی برام دردودل کردی ایشالا دیگه هیچ وقت دلت نگیره
مامان سامان
7 خرداد 91 13:45
چشمتون روشنانشاا... شما هم به افتخار روشا خانم برین مکه.خیلی این کعبه با سلیقه درست شده


چشم و دلتون روشن... ایشالا...ممنونم نظر لطفتونه
مريم
7 خرداد 91 23:55
از نوشته ها فهميدم كه بايد 8 خرداد تولدت باشه ،الان نزديك اولين دقايق اين روز هستيم ،تولدت هزاران بار مباركباد ،باشد كه حسرت هايت كمتر،عبرت هايت بيشتر،دلت سبكتر وعقلت ثمين تر وكلامت بس وزين تر شود.ان شاالله


مریم نازنیم ممنون که داری تمام پستهارو میخونی و متوجه ی تاریخ تولدم شدی عزیزم ولی من هنوز نمیدنم وب داری یا نه! لطفا" جوابم رو بده ممنون میشم
از بابت تبریک ممنونم برای دعای بسیار قشنگت آمین گفتم


مامان نوژا
8 خرداد 91 10:09
چشمتون روشن.روزیش به خودتون


میسی عزیزم ایشالا
مامان رهام
8 خرداد 91 12:09
نه عزيزم ناراحت نميشم اتفاقاً آدم با نوشتن آروم ميشه.من يه چيزايي كه نمي تونم تو وب رهام بنويسم تو تقويم مي نويسم و خودم و خالي مي كنم.دعا كن مشكل برادر منم حل شه تنها برادرمه .خيلي گرفتاره


کار خوبی میکنی منم با نوشتن آروم میشم ...ایشالا عزیزم مشکلش حل میشه به خدا توکل
مريم
9 خرداد 91 14:29
مريم عزيزم،يه كامنت نوشتم كه نرسيده،من وب ندارم ولي2 تا اشتراك بين خودمون يافتيدم،1.اسم همسرمنم اميره2.ما هم ساكن اصفهان هستيم .به اميد اشتراكهاي بيشتر.مي بوسمتون.راستي يميل برام فرست. لطفا
مريم
9 خرداد 91 14:47
مريم عزيزم يه كامنت برات نوشتم كه نرسيده ،من وب ندارم اما 2 تا اشتراك جديد يافتيدم 1. اسم. همسر منم اميره 2. ماهم ساكن اصفهان هستيم. به اميد اشتراكات بيشتر. مي بوسمت. راستي لطفا برام ايميل بزن اكه ميتوني. باي


راست میگی....دیگه کارم از تعجب و این حرفا گذشته پس میتونیم همدیگرو ببینیم حتما" برات میل میفرستم منم میبوسمت مریمم
بابای دوقلوها
10 خرداد 91 22:19
چشمتون روشن
حج مامان و بابای محترمتون قبول باشه انشالله
امیدوارم قسمت خودتون هم بشه و با آقایی و روشا گلی برید مکه و ما رو هم دعا کنید


چشم دلتون روشن....مممنونم سلامت باشین ایشالا قسمت شما هم بشه