هفتم و هشتم خرداد...
دلبر کوچولوی من!
شیرینی زندگی مامانی! امسال بری اولین بار مامان روز تولد خاله سی سی رو فراموش کرده بود!دوروز پیش که مادرجونی بهم زنگ زد و گفت شام بیاین اینجا برای تولد سی سی دهنم باز موند...گفتم مگه امروز چندمه مامان گفت هفتم دیگه ...گفتم اشتباه میکنیا...مامانی گفت بله دیگه تو خونه موندن این چیزارو هم داره کاری به تاریخ نداری!!!خیلی ناراحت شدم نه اس ام اسی نه زنگی ...سریع زنگ زدم بهش گفتم که من اصلا" به تقویم نگاه نکرده بودم کلی از دست خودم شاکی بودم شما هم بهش تبریک گفتی و شب رفتیم خونشون و شما با اشتیاق زیاد کادوی تولدشو بهش دادی...
دیروزم که تولد خودم بود و صبح مادرجون گفت که سرماخورده به خاطر شما نمیان ... و آخر هفته اگر حالش بهتر شد با خاله سایه اینا میان خونمون ....پدر وقتی از شرکت اومد با کیک و گل اومد والبته برای شما هم گل خریده بود چون میدونه که خیلی عاشق گلی...به پدر گفتم کسی امشب نمیاد گفت خودمون سه تا جشن میگیریم...مادرجون چندبار با اون حالش زنگ زدو وقتی فهمید عزیز اینا هم نیومدن و پدر هم کیک خریده خیلی ناراحت شد که نتونسته بیاد و همش میگفت از شانس منه که الان باید سرما وبخورم و کلی قر به روزگار زد....
ماجشن سه نفرمون رو گرفتیم که دیدیم زنگ میزنن خاله سی سی و پدر جونی و خاله سایه اینا اومدن وکلی سوپرایز شدم... مادرجون دلش طاقت نیورد! خودش نیومد ولی به خاله اینا گفته بود که دلش پیش منه، اوناهم گفته بودن که ما تا آخر هفته طاقت نمیاریم و همه اومدن جز مامان بهتر از جونم...خلاصه امسال تولد مامانی اینطوری براش خاطره انگیز شد
بگم از خودت که یه روز مامان حال آرایش کردن نداشت و یه مداد همینطوری توی چشمام کشیدم و لی خودم به خودم گفتم آرایش نداشتم قشنگتر بودم ولی با این حال دیگه پاکش نکردم تا از اتاقم اومدم بیرون نگاهم کردی گفتی مامان! وحش...ناکا(وحشتناک) آرایش کردی اصلا" قشنگ نشدیا!!!!کلی تعجب کردم و دیدم دقیقا" همون نظر خودمو داشتی راست میگن حرف راستو از بچه بشنو...رفتم چشمو پاک کردم و قشنگ آرایش کردم ....
چندروز پیش رفتیم سوپر مارکتی که همیشه خرید میکنیم اسم فروشنده آقا روح الله هستش ...وقتی میریم داخل بلند سلام میکنی ما که خرید میکنیم شما هم میری برای خودت خرید میکنی والبته خریدای دخترم چیه: یه بستنی بر میداری ، یه آب میوه ، یا یه شیر کوچیک، بعضی وقتهاهم شکلات ولی هیچ موقع سراغ چیپس و پفک نمیری و بسته بندیاشون هم نظرتو جلب نمیکنه...خلاصه وقتی خریدت تموم میشه میذاریش جلوی آقا روح الله میگی آقا لولولا اینارو حساب کنید تا پدر پول خریداتو نده از روی میز برشون نمیداری بعد میگی آقا لولولا خداحافظ ...
نمیدونم توپستهای قبلیت نوشتم یا نه ولی خیلی وقته که رنگ چراغهای رانندگی رو یاد گرفتی تا پشت چراغ میایستیم شورع میکنی میگی الان قرمزِ یعنی ایست وقتی سبز شد یعنی بفرمایید خواهش میکنم ووقتی زرد یعنی احتیاط...
برات نوشته بودم که خیلی به لباس پوشیدن و مدل شدن علاقه داری ...هنوزم این کارو میکنی با این تفاوت که رفتی سراغ لباسای مامانی!!! یه روز که پیرهن پوشیده بودم گفتی وای چه قشنگه الان تابستون شده لباس لختی پوشیدی گفتم بله الان هوا گرمه باید لباس کم پوشید ...گفتی منم میخوام و رفتی توی اتاقت پیرهنی که پارسال خاله تینا برات خریده بود رو پوشیدی اومدی گفتی ببین حالا مثل هم شدیم
اینجا رفتی سر کمد مامانی و لباس منو پوشیده بودی و یه تل به موهات زدی کلی فشن راه رفتی!!!
اینجا رفتی عروسکات رو بغل کردی اومدی بهم گفتی ببین من چندتا بچه دارم...من دوتا بچه دارم!!!
اینجاهم داری آماده میشی بخوابی البته همیشه یه ساعتی طول میکشه حسابس بپر بپر میکنی روی تخت یا روی پدر!!!!
عاشق تمام لحظه هایی که تو بهشون معنا میدی لحظه لحظه ی عمرم با شما پراز خاطره است
عاشقانه دوستت دارم بهترین هدیه ی الهی زندگیم....