با من باش ....با من باش...
پرنسس کوچولوی من!
بالاخره مامانی اومد با یه دنیا حرف....اول تشکر از تمام دوستای وبلاگی که بهمون کلی لطف داشتن و این همه منتظر موندن...ببخشید دیگه ماه رمضون دیگه!!! رمقی برام نذاشته
جونم برات بگه دختر قشنگم که یه شب باهم رفته بودیم پارک و چون شما عاشق پیاده روی هستی ، ٣تایی پیاده تا پارک نزدیک خونمون میریم و شما سرسره بازی میکنی...نیم ساعتی که بازی میکنی تا پدر میگه روشا دیگه بریم خونه سریع راه می افتی و میگی وای چقدر خسته شدم!!!
بعد توی راه همش میخوای حرف بزنی....مخصوصا وقتی میبینی من و پدر با هم حرف میزنیم...وقتی حرف میزنی و ما حواسمون نیست میگی من دارم حرف میزنما...بعد به پدر میگی اجازه بده من حرفم تموم بشه بعد شما حرف بزن...آخه وقتی پدر حرف میزنه و شما میخوای حرف بزنی پدر بهت میگه اجازه بده حرفم که تموم شد شما حرفتو بگو...
خلاصه اون شب خیلی حرف میزدی ، من پدر هم باهم حرف میزدیم درضمن اینکه گوشمون هم به شما بود وحرفای شما رو هم گوش میدادیم....بعد دیگه دلت نمیخواست ما باهم حرف بزنیم واسه همین مرتب میگفتی با من باش ...با من باش
ما هم میگفتیم ما باشماییم ...میگفتی نه فقط من حرف بزنم...حالا از اون شب وقتی میخوای بگی حواستون به من باشه میگی با من باش....
مادرو پدر همیشه تا ابد باهات هستن گل قشنگم...
توی این روزا دوشب سحر بیدار شدی....پدر عادت به سحری خوردن نداره و مامانی تنها غذا میخوره..وقتی اومدی آشپزخونه دیدی من دارم غذا میخورم گفتم بیا مامانی بهت غذا بدم....با تعجب گفتی آخه آدم این موقع غذا میخوره!!! با خنده گفتم ادم همه موقعی میتونه غذا بخوره
گفتی نه من شیر میخوام ...ولی شب دوم که بیدار شدی یه دولقمه ایی خوردی... وقتی میلت به غذا نباشه میگی من الان روزه ام بذار اذان که شد غذا میخورم.....
یه اتفاق خوبی که این روزا برای مامانی افتاده پیدا کردن یکی از همکلاسیام بوده که فقط شنیدن یه خبر ازش یکی از آرزوهام بود...هرچند که دوست مامانی الان اون سر دنیاست وملبورن زندگی میکنه ولی سال دیگه میاد اصفهان و تا اون موقع مامان لحظه شماری میکنه
شما هم مرتب عکسشو میبینی و عکس دوتا دختر گلشو میپرسی این کیه ...یکیشون یه سال از شما بزرگتره و اون یکی چندروزه که به دنیا اومده...با اینکه از نزدیک ندیدمشون برام خیلی عزیز هستن....
این روزا تقریبا" هرروز با آنیتا حرف میزنی و بعضی وقتا همدیگرو تو مسنجر میبینین وقتی باهم حرف میزنین آنیتا میگه کی میای خونمون باهم بازی کنیم شما هم میگیم فردا...توهمین روزا یه سر میریم تهران و مبینمشون
یه اتفاق خوب دیگه برای هردومون افتاده اینه که شما توی دستشویی رفتن(البته دستشویی کوچیکه) مستقل شدی و این برای مامانی خیلی خوشاینده...نمیدونم بچه ها توی چه سنی مستقل میشن و میتونن این کارو خودشون انجام بدن..نمیدونم زوده یا دیر چیزی که برام مهمه اینه که شما الان این کارو خودت انجام میدی
شما همیشه از فرنگی استفاده میکردی برای همین چون خودت نمتونستی بشینی باید بغلت میکردم بعد میذاشتمت رو فرنگی ...یه روز گفتی خودم تنها برم دستشویی گفتم قدت هنوز نمیرسه باید کمکت کنم بشینی ...گفتی پس از دستشویی بزرگترا استفاده میکنم...چیزی نگفتم ببینم میتونی که با کمال تعجب دیدم تمامو کارایی که مامان برات انجام میده رو با دقت انجام دادی حتی همونطوری که خشکت میکنم و دستمال از بالا به پایین برای خشک کردن استفاده میکنی...بعدم اومدی به دیوار تکیه دادی و لباساتو پوشیدی
خیلی خوشحال شدم و کلی هم تعجب زده بودم ولی خیالم راحت بود که با وسواس و دقت این کارو انجام دادی حتی یه روز صبح که زودتر از مامانی از خواب بیدار شده بودی خودت رفته بودی دستشویی وقتی کارت تموم شد با خوشحالی اومدی گفتی مامان خودم رفتم دستشویی..من با یه هول و اضطرابی بیدار شدم گفتم چرا به من نگفتی ...گفتی آخه من دیگه بزرگ شدم..خودم میتونم برم دستشویی
آخ که مامانی قربون تمام لحظه هایی بشه که تو داری توش بزرگ میشی و همه چیزو بهتر میفهمی و درک میکنی....قدت دیگه به آب سردکن یخچال میرسه البته تا اون جایی که میتونی خودت میکشی بالا و آب میخوری ..برای همین بعضی وقتا دیگه به من نمیگی آب میخوای و خودت میری آب میخوری....
اینجا روشای مامان در حال قرآن خوندنه
اینجا خونه ی خاله زهره مامانی افطار دعوت بودیم که پارک نزدیک خونشون برای شما خیلی جذاب بود
اینم یه کلا خوشگل که خاله سی سی برات خریده
مامانم تو تموم دنیای منی تو تمام پناه منی تو کسی هستی که باوجودت از همه ی دلتنگیامو دلگیریام باز به زندگیم برمیگردم و یادم میاد که با تو چه خوشبختیم و فقط باید روی تو و زندگیم تمرکز داشته باشم و خداروشکر کنم به خاطر وجود پاکت...........