روشای مهربونم...
فرشته ی مهربونم!
یه سلام به وسعت تمام خوبیات...یه سلام به وسعت مهربونیات...یه سلام به وسعت پاکی دلت!مهربونم! جونم برات بگه ازاین مدتی که برات ننوشتم ...تو این روزا دوتا تولد داشتیم که یکیش تولد پویان بود و مثل تولد خودت تمام مدت درحال رقصیدن و خوشحالی بودی و با یه ذوقی به پویان تولدشو تبریک گفتی وکلی باهم عکس گرفتین و یه خانوم به تمام معنا بودی....
چند روز پیش هم تولد مادرجونی بودو باز میخوام ازاینجا دست پرازمهرشو ببوسم و بگم که چقدر به وجودش میبالم و همیشه و همیشه خداروشاکر هستم به داشتنش...
چندروزی بود که مامانی حالش خوب نبود مثل یه پرستار مهربون حسابی مواظبم بودی و مرتب میومدی سرم و میذاشتی روی شونه هات و موهامو نوازش میکردی و میگفتی زود خوب میشی عزیزم...یه موقعهایی انقدر ازت انرژی میگرفتم و به خودم میگفتم باید زود سرپاشم و از تمام مهربونیات فقط اشک میومد توی چشمام...
یه شب که رفتیم مادرجونی بهم امپول بزنه یکم استرس داشتی و میگفتی دردت نگیره مامانم! میگفتم دردش خیلی کمه مامان عوضش حالم خوب میشه ..نگران نباش! دلم نمیخواست ببینی که دارم آمپول میزنم ولی راضی نشدی و موندی کنارم و بعد شروع کردی به ماساژ دادن ...بعد گفتی حالا بشین تا ارایشت کنم تمام صورت مامانی رو با رژگونه یکی کردی
تازگیا یاد گرفتی تا 5 انگلیسی میشمری و با شمردن انگشتات اعدادو نشونمون میدی...کتاب شنگول ومنگول که قبلا" با کمک مامانی میخوندی الان کاملا حفظی فقط ورق میزنی و از روی تصویرای کتاب شعراون صفحه رو میخونی و دقیق میدونی کی باید ورق بزنیو بقیه ی شعرو بخونی و انقدر تسلطتت زیاد شده و خیلی تند و شمرده میخونی که باهرکی تلفنی حرف بزنی اول کتاب رو براش میخونی ...
خداروشکر این علاقه ات به کتاب هنوز حفظ شده و روزی چند بار هم من هم پدر باید برات کتاب بخونیم ...وقتی بهت میگم دخترم وقته خوابه اولین کاری که میکنی اینه که چندتا کتاب انتخاب میکنی و میذاری رو تختت، بعد از مسواک زدنت با ذوق و شوق میپری توتخت تا کتاب برات بخونم اما از بین کتابهایی که میاری میگم دوتاشو انتخاب کن اخه اگه بخوام همشو بخونم تاصبح باید بیدار باشیم!
بالاخره خاله سحر از تهران اومدو رفتیم امیر رستارو دیدیم....نمیدونی مامان چه جوری محوش شده بودی تا رسیدی به خاله گفتی بدین بغل من...خاله زهره و همینطور خاله سحر با مهربونی تمام و البته با مواظبت کامل امیر رستا رو دادن بغلت...انگار یکی از عروسکات رو بغل کرده بودی . مات و مبهوت نگاش میکردی
یکم که بغلت بود ،گفتیم دیگه باید سرجاش باشه تا بدنش خسته نشه، شما هم رفتی کنارش و آروم تختشو تکون میدادی و پستونکش و گذاشتی دهنش تا خوابش برد بعد دیگه به همه میگفتی ساکت و هیس ....رستا خوابه و ماهم مجبورمیشدیم اروم حرف بزنیم..خلاصه مامانی بچه داریت حرف نداره...
یه موقعهایی که میبنیم به عروسکات چقدر با مهربونی رفتار میکنی و غذاشون میدی و میخوابونیشون یا قشنگ باشون حرف میزنی دلم میخواد منم جای عروسکات باشم و بهشون حسودیم میشه!!!
ماه رمضون که قرآن میخواستی ازم ،مردد بودم که قرآن دستت بدم یا نه! خیلی با احتیاط و این که این کتاب برای ما مسلمونها خیلی مهم و ارزشمنده ونباید از دستمون بیافته نباید باهاش بازی کنیم و کلی توضیحات دیگه ،شما هم کاملا بهم گوش دادی و خیلی قشنگ آروم ورق میزدی و زیر لب زمزمه میکردی که مثلا قران میخونی...جالب این جاست که با اینکه دیگه من قرانمو جمع کردم شما هنوز یادته میخوای بعد از نمازت قرآن بخونی و تمام حرفام یادته و خیلی محترمانه با قرآن رفتار میکنی ... الان خوشحالم که بهت اعتماد کردم و قرآن دستت دادم...الهی همیشه قرآن نگه دارت باشه عزیزم....