روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

برای دخترم روشا

روشای مهربونم...

1391/6/7 2:10
نویسنده : مامان مری
882 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته ی مهربونم!

یه سلام به وسعت تمام خوبیات...یه سلام به وسعت مهربونیات...یه سلام به وسعت پاکی دلت!مهربونم! جونم برات بگه ازاین مدتی که برات ننوشتم ...تو این روزا دوتا تولد داشتیم که یکیش تولد پویان بود و مثل تولد خودت تمام مدت درحال رقصیدن و خوشحالی بودی و با یه ذوقی به پویان تولدشو تبریک گفتی وکلی باهم عکس گرفتین و  یه خانوم به تمام معنا بودی....

 

چند روز پیش هم تولد مادرجونی بودو باز میخوام ازاینجا دست پرازمهرشو ببوسم و بگم که چقدر به وجودش میبالم و همیشه و همیشه خداروشاکر هستم به داشتنش... 

ziba

چندروزی بود که مامانی حالش خوب نبود مثل یه پرستار مهربون حسابی مواظبم بودی و مرتب میومدی سرم و میذاشتی روی شونه هات و موهامو نوازش میکردی و میگفتی زود خوب میشی عزیزم...یه موقعهایی انقدر ازت انرژی میگرفتم و به خودم میگفتم باید زود سرپاشم و از تمام مهربونیات فقط اشک میومد توی چشمام...

zibaziba

یه شب که رفتیم مادرجونی بهم امپول بزنه یکم استرس داشتی و میگفتی دردت نگیره مامانم! میگفتم دردش خیلی کمه مامان عوضش حالم خوب میشه ..نگران نباش! دلم نمیخواست ببینی که دارم آمپول میزنم ولی راضی نشدی و موندی کنارم و بعد شروع کردی به ماساژ دادن ...بعد گفتی حالا بشین تا ارایشت کنم تمام صورت مامانی رو با رژگونه یکی کردی

ziba

تازگیا یاد گرفتی تا 5 انگلیسی میشمری و با شمردن انگشتات اعدادو نشونمون میدی...کتاب شنگول ومنگول که قبلا" با کمک مامانی میخوندی الان کاملا حفظی فقط ورق میزنی و از روی تصویرای کتاب شعراون صفحه رو میخونی و دقیق میدونی کی باید ورق بزنیو بقیه ی شعرو بخونی و انقدر تسلطتت زیاد شده و خیلی تند و شمرده میخونی که باهرکی تلفنی حرف بزنی اول کتاب رو براش میخونی ...

خداروشکر این علاقه ات به کتاب هنوز حفظ شده و روزی چند بار هم من هم پدر باید برات کتاب بخونیم ...وقتی بهت میگم دخترم وقته خوابه اولین کاری که میکنی اینه که چندتا کتاب انتخاب میکنی و میذاری رو تختت، بعد از مسواک زدنت با ذوق و شوق میپری توتخت تا کتاب برات بخونم اما از بین کتابهایی که میاری میگم دوتاشو انتخاب کن اخه اگه بخوام همشو بخونم تاصبح باید بیدار باشیم!

ziba

بالاخره خاله سحر از تهران اومدو رفتیم امیر رستارو دیدیم....نمیدونی مامان چه جوری محوش شده بودی تا رسیدی به خاله گفتی بدین بغل من...خاله زهره و همینطور خاله سحر با مهربونی تمام و البته با مواظبت کامل امیر رستا رو دادن بغلت...انگار یکی از عروسکات رو بغل کرده بودی . مات و مبهوت نگاش میکردی

یکم که بغلت بود ،گفتیم دیگه باید سرجاش باشه تا بدنش خسته نشه، شما هم رفتی کنارش و آروم تختشو تکون میدادی و پستونکش و گذاشتی دهنش تا خوابش برد بعد دیگه به همه میگفتی ساکت و هیس ....رستا خوابه و ماهم مجبورمیشدیم اروم حرف بزنیم..خلاصه مامانی بچه داریت حرف نداره...

ziba

یه موقعهایی که میبنیم به عروسکات چقدر با مهربونی رفتار میکنی و غذاشون میدی و میخوابونیشون یا قشنگ باشون حرف میزنی دلم میخواد منم جای عروسکات باشم و بهشون حسودیم میشه!!!

ماه رمضون که قرآن میخواستی ازم ،مردد بودم که قرآن دستت بدم یا نه! خیلی با احتیاط و این که این کتاب برای ما مسلمونها خیلی مهم و ارزشمنده ونباید از دستمون بیافته نباید باهاش  بازی کنیم و کلی توضیحات دیگه ،شما هم کاملا بهم گوش دادی و خیلی قشنگ آروم ورق میزدی و زیر لب زمزمه میکردی که مثلا قران میخونی...جالب این جاست که با اینکه دیگه من قرانمو جمع کردم شما هنوز یادته میخوای بعد از نمازت قرآن بخونی و تمام حرفام یادته و خیلی محترمانه با قرآن رفتار میکنی ... الان خوشحالم که بهت اعتماد کردم و قرآن دستت دادم...الهی همیشه قرآن نگه دارت باشه عزیزم....

  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان رهام
7 شهریور 91 11:52
سلام مریم جون تولد پویان جونو مامان عزیزتو تبریک میگم


ممنونم مونا جونم
مامان رهام
7 شهریور 91 11:53
آخی چرا مریض شدی بلا به دور


مامان رهام
7 شهریور 91 11:53
فدای مهربونیات روشا جووووووووووووونم


قربونت بشم عزیزم
مامان رهام
7 شهریور 91 11:55
چشت روشن بابت اومدن خواهری


مونا جون ....خاله سحر همسر پسر خالمه...البته فرقی هم با خواهرم نداره...روشا این پسرخالمو خانومشو خیلی دوست داره
ممنونم عزیزم
مامان وندا
7 شهریور 91 18:06
خدا رو شکر که بهتر شدی عزیزم، ایشالا قرآن نگه دار خودتون و دخمل نازتون باشه


مرسی صدف نازنینم
مامان رهام
8 شهریور 91 11:24
مریم جون ببخشید من فک کردم خواهر خودته عزیزم.......قطعاً همو می بینیم...


اشکال نداره گلی ...بله قطعا" همو میبینیم
پرسان
9 شهریور 91 20:50
سلام چطوری مریم جونم خوبی ؟؟؟؟؟؟؟
روشاجونم چطوره؟؟؟؟؟؟؟/به به چه عکسای ناازی قربونش بشم تولدت مادرجونی هم مبارکراستی آجی من بالاخره یه وبلاگ زدم خوشحال میشم اگه دوس داشتی لینکم کنی البته من بااجازه لینکتون کردم


سلام عزیزم مرسی گلم
مبارک باشه... خیلی خوشحال شدم...حتما"
گلی آدرس وبتو نذاشتی ؟!
مامان آراد(خاطره)
9 شهریور 91 22:56
سلام خانومی بلا بدور...خوشحالم که بهتر شدی...
تولد پویان جون و مامان جون هم مبارک باشه...
ایشالا که همیشه سلامت باشین...


فدات شم خاطره جون
ممنونم از لطفت عزیز
مهسا
11 شهریور 91 0:37
روشای مهربونم میبوسمت


بابای دوقلوها
12 شهریور 91 11:27
سلام سلام
تولدها مبارک باشه
انشالله همیشه شاد باشید

ای جوونم، چه نی نی نازی
خدا حفظش کنه


سلام ممنون بابای مهربون سلامت باشین
ممنون از لطفتتون
مامان زهرا دختر دوست داشتنی
28 شهریور 91 16:52
سلام مریم جون
خیلی دلممی خواست اصفهان ببینمت و لی قسمت نشد

پست جالبی نوشته بودید از طرف من هم تولد ها را یکی یکی تبریک بگید کوچولوی خاله سحر را هم ببوسید

کتاب خونی ات هم برای روشا جان کار بسیار خوبیه امیدوارم همینطور ادامه داشته باشه


سلام ماهم همینطور عزیزم ممنون از لطفتون
بله همینطوره خداروشکر که تا الان علاقه نشون داده