باغ سیب
باغ زندگی من روشا جان!
مامانی ما جمعه ی پیش به باغ دعوت شدیم (ببخش که دیر برات مینویسم این چند وقت خیلی گرفتار بودم ) عمو مجید (پسر خاله ی مامانی)مارو به باغشون دعوت کردن البته مادر جون اینا نیومدن ولی چون پدر خیلی به تفریح نیاز داشت دعوتشونو قبول کردیم و خوشحالم که رفتیم چون به هر سه مون خیلی خوش گذشت فکر نمیکردم توی این هوای گرم یه جایی به این خنکی باشه !
جمعه 7صبح راه افتادیم و 9صبح پیش بچه ها بودیم شما هم وقتی راه افتادیم بیدار شدی و دیگه نخوابیدی ! وقتی رسیدیم صبحونه را خوردیم ورفتیم یه گشتی توی باغ زدیم. نمیدونی اون همه درخت که شاخه هاشون از بارسیب خم شده بود چه منظره ی زیبایی داشت کلی لذت بردیم!
بعد رفتیم کنار سد و لب چشمه .مامانی تو عمرم آب به این خوشمزگی نخورده بودم! آب به قدری سرد بود که چند ثانیه بیشتر نمیتونستیم پامون رو توی آب نگه داریم !
شما هم که چشمت به آب خورده بود! مگه حریفت میشدیم عمو مجید بازی بازی پاتو توی آب میذاشت و سریع در میاورد کلی ذوق میکردی فکر میکردی اومدی کنار دریا
خلاصه تا برگشتیم و ناهارو درست کریم 4 بعد از ظهر شد بعدشم پدرو عمو محمد (پسر خاله ی مامانی)وخاله ها رفتن سراغ درختای گردو و بادام ویه تکون حسابی بهشون دادن
شما هم همچنان بیدار بودی ودلت نمیخواست بخوابی ساعت 5 گفتی بریم ماشین بخوابیم آوردمت توی ماشین همون موقع خوابیدی ما هم وسیله هامون رو جمع و جور کردیم و برگشتیم توی مسیر برگشتنه کامل خواب بودی
یه روز پر از هیجان و خستگی و شادی داشتی عزیزم !منم از بس که باید مواظب شما می بودم خیلی خسته شدم ولی به خستگیش می ارزید گل مامانی!!!
مامانی ما امسال بدترین تابستون رو داشتیم و من با هیچی خوشحال نمیشم ولی از خوشحالی شما و پدر لذت میبرم پس همیشه شاد باشی باغ زندگی من