این روزا
عروسکم روشا جان!
مامانی این روزا با شیرین زبونیات مرهم دل غمگین مامان شدی به جای اینکه مامانی صدام کنی بیشتر وقتا یا میگی قربونت بشم یا اگه یه کاری کردی که مامان باهات سرو سنگین شده مریمی صدام میکنی!
مامانی اینروزا مادرجون اینا با خاله سایه اینا رفته بودن مشهد قرار بود ما هم بریم که به خاطر مشکلات شرکت پدر قسمت نشد و ما تنها موندیم ولی یکی دوروزه به خاطر کار پدر رفتیم کرج خونه ی عمو مهدی خیلی دوست داشتم بیشتر میموندیم انگار یه عمر بیرون نرفتم ولی خوب نشد دیگه!
پنج شنبه پیش ما تنها سر مزار دایی بودیم البته خاله هام اومدن ولی من مثل همیشه نبودم دلم خیلی گرفته بود من که همیشه سر مزار دایی آرامش داشتم یه بغض بزرگی داشتم یاد روزای اول فوت دایی افتادم احساس بی کسی میکردم!
مادر جون بهم زنگ زد و من کلی گریه کردم دوست مادر جون هم اومده بود میگفت خواب دیده دایی برای مادر جون کلی لباس آورده ولی مادرجون فقط گریه میکرده و دایی رو نوازش میکرده من این خوابو چند بار براش تعریف کردم و زار میزدم
چقدر دلم برای دایی تنگ شده بوی تنش نگاهای معنی دارش خنده هاش ! کاش فقط یه بار دیگه میدمش محکم بغلش میکردم حتی قانعم که توی خواب بغلش کنم وبهش بگم چقدر دوستش دارم ولی افسوس که یه مدته توی خوابمم نمیاد!
مامانی اینارو نمینویسم که غمگین بشی برای خودم مینویسم که آروم بشم!!!
همه به ما میگفتن که زمان بهتون کمک میکنه که آروم شین ولی ما بدتریم خیلی دلتنگشیم ونمی دونیم چیکار کنیم منتظریم که از شیراز برگرده کاش یکی بمون میگفت بیدار شید دارین خواب میبینید!!!کاش!
همه میگن به خاطر دختر و شوهرت به زندگی عادیت برگرد منم تمام تلاشم رو میکنم ولی هیچکی نمیگه به خاطر خودم چیکار کنم !
این روزای مامانی پر از غم و بغض و حسرته خیلی احساس تنهایی میکنم دیشب که پدر جون اینا اومدن تا برسن صد بار بشون زنگ زدم من خیلی به مادر جون وابسته ام مامانم قهرمان زندگیمه!
شما هم وقتی دیدیشون از کارایی که میکردی معلوم بود که خیلی دلت تنگ شدی وحسابی از سوغاتی هایی که برات آورده بودن ذوق زده شدی امروزم پدر جون اومد خونمون پیشت آخه نمیدونی چقدر دوستت داره شما هم مثل پروانه دوروبرش بودی
حسابی براش دکتری کردی یه آمپولم بهش زدی و گفتی دیگه خوب شدی بعد از ظهرم پیشش خوابیدی بعدشم رفتیم سر مزار علی نازنینم
زندگی مامانی به اندازه ای تمام خوبیات دوستت دارم