یه روز بد...
زیباترین آرزوی من روشا جان!
مامانیِ من! دیروز یکی از روزای بداخلاقی شما بود الان که برات مینویسم یکِ صبحِ من از ناراحتی خوابم نمیبره اومدم تا بنویسم شاید یکم سبک بشم !نمی دونم چت بود ولی دلت خیلی پربود خیلی بهانه گیر بودی ...
با اینکه ساعت ١٠ از خواب بیدار شده بودی دلت نمیخواست بعد از ظهر بخوابی و چون خواب بعدازظهر شما برای من مثل یه اصل توی زندگیه! گیر دادم که بخوابی شما هم نمیخوابیدی و کلی گریه کردی تا اومد خوابت ببره پسر خاله ی مامانی زنگ زد و میخواست راجب کارش باهام مشورت کنه آخه من به اندازه ی دایی علی دوستش دارم اونم باهام خیلی دردودل میکنه!
خلاصه وقتی حسن زنگ زد دیگه بهونه دستت اومد شروع کردی به بازی و خنده منم دیگه کاری ازم بر نمیامد یک ساعتی با هاش حرف میزدم وقتی تلفن قطع شد بیخیال خوابت شدم وبرات میوه و آجیل اوردم باهات بن بن بن کار کردم و پدر اومد یه استراحتی کرد و رفتیم خونه ی عزیز اینا اونجام یک ساعت نشستیم وزود اومدیم خونه که شما بخوابین ولی ...
شامتو دادم دندوناتم مسواک زدم و رفتیم توی اتاق خواب چشمت روز بد نبینه از بس که گریه کردی و گفتی میخوام برم پیش پدر!پدر هم رفته بود حمام ولی هنوز زیر دوش نرفته بود من آوردمت بیرون اتاق که ببینی پدر رفته حمام !
پدرم در حمام باز کرد تو بدتر کردی من دوباره رفتم توی اتاق درو بستم که شما خیلی بدت اومد انگار بدترن توهین دنیا بهت شده بود پدر هم دید آروم نمیشی اومد بیرون و بغلت کرد شما هم با بغض تعریف میکردی که مامان منو اذیت کرده در اتاق رو بسته و...
منم که بهم بر نخورد!اومدم توی سالن نشستم جلوی تلویزیون گفتم تقصیر خودمه که میخوام شما بخوابی! محبت زیادی که میگن نتیجه ی عکس میده همینه...
پدر هم آوردت پیشم که وساطتت کنه باهام آشتی کنیم منم خیلی شاکی بودم البته میدونم تمام این داستانها مال این بود که نخوابی وجالب اینجا بود که خوابت میامد توی ماشین به زور بیدار نگهت داشتیم که شکم ِ خالی نخوابی !
بوسم میکردی ولی ازم ناراحتم بودی میگفتی شما منواذیت کردی درو روی من بستی من از شما ناراحت شدم منو میگی زدم زیر گریه که مامان من هر کاری میکنم برای اینکه شما اذیت نشی حالا من چه جوری شما رو اذیت میکنم!
وبرات توضیح میدادم وانتظار داشتم شما بفهمی که پدر اومد و گفت مری این بچه ٢ سالشه! تقصیره خودت از بس حرفای قلمبه میزنی مارو بد عادت کردی وای مامان تا امروز انقدر اشک نریخته بودی چقدر از خودم بدم اومد نمیدونستم چیکار کنم وشما یه لحظه از یادت نمیرفت !
ومنم هیچ موقع یادم نمیره بی خواب شده بودی و کلی بد اخلاق !آخر من و پدر رفتیم بخوابیم که گفتی منم خوابم میاد دوباره بهونه گرفتی که پیش شما بخوابم و مرتب تعریف میکردی منو اذیت کردی تا پدر برات قصه گفت و خوابت برد
منم از شدت ناراحتی در حال انفجار بودم و دلیل این همه ناراحتیت رو نفهمیدم به پدر گفتم حالم بده نمیتونم بخوابم اومدم تا برات بنویسم از بدترین روزی که با هم داشتیم پدر هم اینجا کنارم نشسته و دلداریم میده!
منم که دلم پر بود کلی اشک ریختم و به پدر گفتم چیکار کنم حالم خوب بشه چیکار کنم که یادم بره یه داداشی داشتم به اسم علی !چند روزه که سی دی های قدیمیتو میذارم توشون یا صدای دایی هست یا خودش !برای اولین بار که دیدی یه دفعه داد زدی مامان دایی علی اومده بیا ببین...
کاش مشهد نرفته بودیم از وقتی از اونجا اومدم خیلی بدترم !یه وقتایی که با مادر جون حرف میزنم میخوام از دایی بپرسم بگم کجاست! چیکار میکنه !
واقعا" علی کجایی!!!
قشنگترین حس زندگی من !
برای من کنار تو بودن!
نفس کشیدن کنار شما!
یعنی همه ی آرامش دنیا...
همین برای من کافیه! همین که کنار شما و پدر نفس میکشم!