روشا و محرم سال 90
فرشته ی مهربونم روشا جان!
مامانیه من !ما هر سال روز تاسوعا و عاشورا تهران هستیم چون پدر دوست داره این روزا تو هیات بابا حاجی باشه و عزاداری کنه ولی از وقتی من شمارو توی دلم داشتم تا الان ما نتوستیم بریم تهران وپدر هم دلش نمی آمد مارو بذاره و بره ولی دلش هم اونجا بود وقتی یه دسته ی عزاداری رد میشد یه غمی توی صورتش منشست و میگفت من چیکار کردم که امسال لیاقت نداشتم عزاداری کنم برای همین من امسال مصر بودم که حتما" امسال تهران باشه...
چون خودش میخواست تنها بره و شب حرکت کنه رفتیم وبلیط اتوبوس گرفت ولی انگار هنوز باورش نشده بود و میگفت یعنی میخواین من تنها برم به من اصرار که شماها هم بیاین من بیشتر به خاطر شرایط خونه ی عزیزی دودل بودم و میگفتم هوا سرده وقتی اومدیم خونه پدر بغلت میکرد و میگفت چه جوری نینمت به من میگفت بیا بریم دیگه انقدر اصرار کرد که من دودل شدم حتی لباسهاشو پوشید ولی گفتم باشه میام!!!!
پدر هم کلی خوشحالی کرد و قرار شد صبح زود بره ماشین رو سرویس کنه و زود بیاد که زود امدن همانان و ساعت ٣ بعدازظهر حرکت کردنمون همانا!
خلاصه نه مادر جون اینارو دیدیم نه به نذری رسیدیم فقط دایی سعید برای عزیزی اینا نذر داد ببریم تهران آخه شله زرد مادر جون واقعا" یه طعمِ دیگه ایی داره....
شما هم از رفتنمون به تهران خیلی خوشحال بودی و مرتب میگفتی داریم میریرم تهرون توی راه هم خیلی خیلی دختر خوبی بودی و پدر همیشه برای مسافرت عقب رو برات تخته خواب میکنه و حسابی برای خودت حال میکنی توی راه یک ساعت خوابیدی وچون پدر درایورِ! ما ٣ ساعته رسیدیم تهران!!!
وقتی رسیدیم اول غریبی کردی ولی یواش یواش یخت باز شد و حسابی دلبری و بلبل زبونی کردی شب هم با وجود سرو صدای دسته و مداحی زود خوابت برد فقط توی خواب و بیداری میپرسیدی صدای چی میاد
صبح عمو مهدی اینا اومدن و شما با دیدن آنیتا کلی خوشحال شدی ولی از اینکه آنیتا نمیخندید ناراحت بودی و با بغض میگفتی چرا نمی خنده
منم زود بردمت بیرون تا هم دسته ها رو ببینی و هم پدروبیبینیم !
وقتی عمو اینا اومدن بیرون همش میخواستی بغل عمو و خاله تینا باشی و حسابی خستشون کردی تا اینکه دسته اومد توی هیات محلشون...
وقتی پدرو دیدی کلی با تعجب بهش نگاه میکردی منم هر موقع پدر و در حال زنجیر زدن میبینم دلم میلرزه و اشکم در میاد انگار اینجا نیست توی یه حال و هوای دیگست هیچکسیو نمیبینه چشماش به زمینِ وقتی هم خسته میشه بالای سرشو نگاه میکنه قربون اون حجب و حیات بشم ( اِ ببخشید...)
خوشحالم که امسال پدر به عزاداریش رسید و ایشالا که قبول باشه وقتی که داشتند سینه میزدند خودمو بهش رسوندم و شما رفتی روی شونه های پدرولی متاسفانه شارژ دوربین تموم شد و نتوستم ازتون یه یادگاری داشته باشم
بعد هم که اومدیم خونه کلی با آنیتا بازی کردی و اگر یکی میرفت سمتش کلی باهاش دعوا میکردی وسرش داد میزدی ولی خودمونمیما ازت حساب هم میبردند البته یه کوچولو هم عصبی شده بودی اونم برای این بود که یه کوچولو حسودی میکردی
تا اینکه عمو اینا رفتند و منم شمارو بردم بخوابونم یه ساعتی خوابیدی ولی هر کاری کردم بیدارت کنم فایده نداشت تا اینکه بیدارشدی و راه افتادیم توی برگشت هم زود خوابت برد و تا فردا صبح بیدار نشدی
ولی وقتی هم بیدار شدی کلی قر زدی که چرا تهرون نیستیم حالا چیکار کنیم من میخوام برم تهرون قربون اون تهرون گفتنت بشم عسلم !
دختر صبورم به اندازهی تمام صبری که داشتی به خاطر تمام مهربونیات و خوش اخلاقیات عاشقتم