هـَی وایِ من ...
زندگی مامانی!
دخترک ناز من !یه مدته وقتی کار اشتباهی میکنی یا خربکاری میکنی میگه هَی وای من !ازبس که مامانی بفرمایید شام نگاه میکنه شما هم خیلی چیزارو ازش یاد گرفتی یادمه اولا که برنامه پخش میشد و وقتی نوشیدنی میخوردن میگفتن به سلامتی!!! شما هم یاد گرفته بودی لیوانتو به لیوان من یا پدر بزنی بگی به سلامتی !
یا میگی منم از این نوشیدنیا میخوام یا میگی غذای اصلی میخوام و ...
پنج شنبه مهمون داشتیم و شب قبلش زنگ زدیم به خاله تینا تولدشو تبریک بگیم ،شما یه دفعه گوشی رو از دست پدر گرفتی و به خاله گفتی تولدت مبارک بعد به من گفتی کیک تولد میخوام از همونا که ماشین بود با باباجون گرفتیم...
قرارشد پدر برات بگیره ولی میگفتی نه باباجون بگیره خلاصه وقتی صبح تلفنی با عزیز صحبت کردی قرار شد که باباجون برات بخره ولی ماشینی پیدا نکردند ولی یه کیک خوشمزه ی ناز خریدن دستشون درد نکنه ما بدون خاله تینا برای خودمون تولد گرفتیم ...
(تینا جون بازم تولدت مبارک)
شب هم کلی منتظر همه بودی و تا زنگو میزدن میگفتی اوووووووووورا مهمونا اومدن...مادر جون برات یه ماشین خوشگل خریده بود که اسمش ماشین شاد ِ !و واقعا" هم خیلی شادِ! خیلی باهاش سرگرم شدی ولی مامان خیلی کار داشت و نتوست اون شب ازت یادگاری داشته باشه
خیلی شب خوبی بود عزیز هم مثل همیشه تا آخرین لحظه توی آشپزخونه بود و کلی زحمت کشید و خسته شد اخر شب هم پدر مسابقه ی ضرب المثل گذاشت که طبق معمول گروه خودش برد و یه ضرب المثلهایی میگفت که من خودم تا الان نشنیده بودم
پدرِ دیگه ...کارش خیلی درسته...
روز اربعین هم عزیز ختم انعام داشت و شما پیش پدر موندی و من رفتم اونجا بعدازظهر یه خواب حسابی با هم کردین و شب اومدین اونجا...
مهربونم...قشنگم...بهترینم...عاشقانه دوستت دارم مامانی!
اینم عکس هنگام بازی با شانسیات...