لالایی روشا...
گل گلدونه ی من!
دخترکم میدونی دیشیب برام چه لالایی قشنگ گفتی !لالایی من و پدر و قاطی پاتی برام میخوندی تا من بخوابم میگفتی:
قربونت بشم لالا...لاکن گل دسته دسته لالایی کن...
نمیدونی چه انرژی میگیرم ااز این محبت کردنات ...روزای تعطیلی که پدر خونه است بیشتر با پدر سرگرمی و همش میخوای با پدر خوش بگذرونی !وبیشتر کارات رو باید پدر انجام بده از جمله دستشویی رفتنت....
منم سعی میکنم به کارای عقب افتادم برسم تا شما بیشتر باهم باشین واز باهم بودنتون خوشحال...
مادر جون برات یه عروسک خریده که خیلی قشنگ و ریزه میزه است واسه همین بهش میگیم نخوچی وشما خیلی بهش علاقه داری و با تمام عشقت بهش محبت میکنی نمیدونی چقدر بهش حسودیم میشه میگم کاش منم عروسکت بودم میگی نه شما مامانم هستی منم مامانِ نخوچی هستم بهش میگی قربونت بشم الان خوابت میاد بیا ببرمت بخوابونمت یا میگی الان غذا میخوای بیا بهت غذا بدم عزیزم...
چندروز پیش با هم رفتیم مزون لباس ، کلی از آینه های اونجا به وجد اومدی و میرفتی جلوی آینه بلند بلند برای خودت صحبت میکردی یا اگر میخواستی به چیزی دست بزنی یا جایی بشینی اجازه میگرفتی ...
خانوم خیاط هم کلی ازت خوشش اومده بود میگفت چه دختر با تربیت و منضبطی دارین و کلی باهات بازی کرد و شما هم دیگه دوست نداشتی از اونجا بیای بیرون! خانوم خیاط اندازهاتو زد و قرار شد پارچه بیاری تا برات لباس بدوزه وشمااین طوری رضایت دادی که از اونجا بیایم بیرون!
وقتی هم رفتیم پارچه بخریم از برش پارچه کلی تعجب میکردی و میگفتی مامان آقاهه چیکار میکنه چرا لباسارو پاره میگنه...بعدم میگفتی عمو این کارو نکن کار بدیه ها...!
یه روز که داشتم کمدلباسامو مرتب کنم انگشتر عقیق پدر که گم شده بود رو توی یکی از کیفام پیدا کردی البته معلوم بود خودت اونجا انداختی و من و پدر چقدر دنبالش گشتیم...وقتی پدر فهمید انگشترش پیدا شده گفت بعدازظهر که اومدم میریم برای دخترم جایزه بخریم...
مغازه ایی که اسباب بازیاتو میخریم تارفتیم داخل گفتی مامان چرا موهای آقاهه فرفریه!!!خانومی که تو مغازه بود یه دفعه با صدای بلند خندید و آقای فروشنده متوجه شد و من خیلی خجالت کشیدم گفت مگه منو تاحالا ندیدی ... و کلی خندید وگفت معلومه چه وروجکی هستی!!!
راستی دخترکم امروز برف اومد و شما از دیدنش خیلی خوشحال شدی وقتی بردمت پشت پنجره گفتی اوووووووووو ببین چقدر برف میاد...دیدی به خدا گفتم به ما برف بده...منم خداروشکر کردم از این نعمت زیباش و از اینکه دل دخترمنو شاد کرده...
یه مدته از من یاد گرفتی میگی خدایا شکرت.... اولین بار قبل از خواب شبت بود که گفتی کلی با پدر چلوندیمت با این حرفای قشنگت ...چند وقته که میری سر کمدِ لباسات و لباسایی که برات کوچیک شده میاری بهم میدی بعد با ترفند مهربونی میگی لطفا" این لباسو به من می پوشونی منم که زود تسلیم این لحن حرف زدنت میشم تنت میکنم...
بعد میگی قشنگ شدم میگم بله شما همیشه قشنگی ...میگی حالا بریم برقصیم ...یا میگی میخوای برات پشن ( فشیون)بشم ...میگم آره پشن شو لباستو ببینم بعد چندتا قدم میری جلو دستتو میزنی به کمرت و سرتو میچرخونی ....کاملا" حرفه ای ...
ازبس که خاله سی سی شبکه ی فشیون نگاه میکنه خیلی علاقمند شدی ...تازه نظرم میدی میگی ...اوووووووووووو ببین چه لباسی پوشیده یا اگه لباس رو دوست نداشته باشی میگی چه لباس زشتی پوشیده جالبه که نظرتم خیلی واقعیه ومعلومه همینطوری نمیگی الهی من قربونت بشم ثانیه شماری میکنم برای بزرگ شدنت و با هم خرید کردنمون و حرفای زنونه و دردو دل و....
دوستت دارم گل نازم وبرای تمام این لحظه های شادی که باهات دارم میگم :
خدایا شکرت...
اینم یه عکس از مسواک زدنت که دیگه اجازه نمیدی مامان برات بزنه ...
اینم دوتا گل خوشگل دیگه برای دختر خوشگل و گل دوستمون که پدر براش خریده ...
اینجا هم یکی از اون لباس کوچیکاتو پوشیدی و مشغول نانای کردنی...