اووووووووووووووم....بذار یکم فکر کنم!
چشم و چراغ خونم!
مامانی باز اومد با یه دنیا حرف از مهربونیات و شیرین زبونیات ...عروسکم یه مدته در مورد کاریی که میخوای بکنی فکر میکنی ! وقتی میخوای فکر کنی دستت و میذاری زیر چونه و آرنجتو روی پات تکیه میدی واسه همین کمرتو خم میکنی بعد میگی اووووووووووووووم بذار فکر کنم و چند ثانیه بعد فکرتو میگی ...نمیدونی چقدر قشنگ فکر میکنی ...عاشق فکراتو فیگور فکرتم نفس مامان...
وقتی میخواییم بخوابیم به من میگی قشنگم میخوای بخوابونمت منم میگم بله مرسی دخترم ...میای کنارم میخوابی دستتو میندازی دور گردنم میگی بخواب دخترم چشای نازتو ببند تا من برات قصه بگم...میگم مرسی مامانی ...میگی چه قصه ای دوست داری بگم برات ...میگم هرچی دوست داری بگو ...وشما طبق معمول شنگول منگول برام میگی...
ازاولین باری که قصه ی شنگول و منگول برات گفتم خیلی بهش علاقمند شدی و الان یه کتاب داری که به صورت شعرِوبعضی جاهاش به صورت قصه است الان تمام کتاب و حفظی هم شعراش هم قصه و به قدری زیبا تعریف میکنی که اگر بارها و بارها برام تعریف کنی از شنیدنش سیر نمیشم...مامانی هم صداتو برات ضبط کردی تا بزرگ که شدی خودتم از شنیدنش لذت ببری...
برای خرید لباسهای عیدت کلی ذوق کردی و دوباره فشنت حسابی راه افتاده وکفشات از پاهات در نمیاد دیشب که برای خودم کفش خریده بودم میگی مامان پشن برو ببینمت منم مثل خودت راه رفتم و دستمو زدم به کمرم و ایستادم تا نظرتو بگی که گفتی اوووووووو چه خانومی شدی خیلی کفشات قشنگن مبارک باشه...
یه موقعایی که مامان آروم نشسته و یه ریزه تو خودشه میای آروم با اون دستای کوچیک وگرم و مهربونت صورتمو نوازش میکنی ...وای که اگه میدونستی چه حسی بهم دست میده هیچ موقع دستتو از صورتم بر نمیداشتی...
هفته ی پیش خاله ی مامانی نذر سمنو داشت وما هم رفتیم کلی با پدر هم زدی !نیست که خیلی علاقه به هم زدن داری ...ازت چندتا عکس گرفتم ولی چون پای دیگ خیلی شلوغ بود عکساتو نمیذارم شب هم موقع برگشت عمو مجید وخاله سحر اومدن خونمون وشما هم که خیلی عمو مجیدو دوست داری دیگه سر از پا نمیشناختی...شب موقع مسواک زدنت متوجه شدم یکی دیگه از دندونای آسیابت نیش زده بهت تبریگ گفتم شما هم میخواستی توی آیینه ببینی ولی موفق نشدی !
فرداش مادرجونی اینا خاله زهره ی من خاله سایه اینا و عزیز اینا برای ناهار خونمون بودن و از اونجایی که هم خوب نخوابیده بودی و هم به خاطر دندونت خیلی رو کوک نبودی و بهونه گیری میکردی ولی بعدازظهر که خوابیدی بهتر شدی و وقتی دیدی مهمونا رفتن خیلی گریه کردی که چرا عمو مجید نیست ...
از اونجایی که مادر جون روزای زوج توی اتحادیه است ما روزای فرد خونشون میریم صبح یکشنبه که پدرجون اومد دنبالمون تا رسیدیم گفتی مادرجونی موهامو کوتاه کن ولی کم کوتاه کن چون پدر ناراحت میشه!!!مادرجون هم موهاتو مرتب کرد نمیدونی چقدر خانومانه نشسته بودی و نه سرتو تکون میدادی نه چیزی میگفتی فقط تنها حرفت این بود که خیلی موهات کوتاه نشه...
توی این عکس تازه از حمام اومده بودی وقتی لباساتو پوشیدم دویدی رفتی توی اتاقت این پیرهنتو که براتم کوچیک شده پوشیدی گفتی ازم عکس بگیر!البته با کوتاهی جدیدت...
اینم یه عکس دیگه بعد از یه حموم دیگه...
گرمی خونه ی من ! فردا تولد آنیتاست...آنیتا جون تولدت هزار بار مبارک خاله ...خاله تولدآنیتارو توی عید میگیره که همه دور هم باشیم پس تا اونروز...نازگلم نوشتن از تمام خوبیات تمومی نداره ومن از نوشتنش خسته نمیشم ولی بذار بقیه ی خوبیات بمونه برای پست بعدی پس تا اون موقع...
میدونی که مامان خیلی عاشقته !
anita