تشکرم...
بهارزندگی من!
دختر قشنگم الان که دارم برات مینویسم توی خواب ناز هستی ...بخواب عزیزم که من همیشه برات بیدارم...
این چند روز هوا بعدازظهرا بادو بارونی میشه وما نمیتونیم دخترمون رو به پارک و گردش ببریم به خاطر همین یه روز با هم رفتیم شهربازی سرپوشیده وهرچی دلت خواست بازی کردی اما من یادم رفت دوربین ببرم ازت عکس داشته باشم...
یه روز بعدازظهر که داشتم باقالی تمیز میکردم اومدی گفتی منم کمک کنم ...گفتم البته...با خوشحالی شروع کردی به پاک کردن و خیلی با دقت پوست باقالی رو در میاوردی بعدم شروع کردی به بازی کردن با باقالیا...وقتی که تموم شد گفتی تشکرم به من زحمت کشیدی! وخیلی مودبانه ازمن تشکر کردی...
مادرجونی و پدر جونی فردا عازم خونه ی خدا هستن...مادرجون ازحالا و هنوز نرفته برات دلتنگی میکنه ومیگه چه جوری دخترمو دوهفته نبینم منم ازحالا دلم گرفته...آخه میدونی که من چقدر مامانیم!!!
امروز دایی علی ٢٣ ساله شد وما این چندروز حال خوبی نداشتیم...منم جمعه به تعداد روز تولدش غذا براش خیرات کردم هم به خاطر خوابی که خاله تینا دیده بود هم اینکه دوست داشتم روز تولدش اینکارو براش انجام بدم وبهش بگم همیشه توی قلبمی و ....
چندشب پیش وقتی از قنادی سر کوچه ی عزیز اینا رد میشدیم دوباره چشمت خورد به کیک و توضیح اینکه هرکی تولدش پدرش میاد براش کیک میخره...پدرم گفت کی تولد دختر من میشه بیام براش کیک بخرم ؟شما هم گفتی 10 تیر!!!من و پدر با تعجب نگات کردیم گفتیم چی!!! گفتی تولدم 10 تیرِ دیگه!!!
وقتی ازم میپرسیدی تولدت کیه منم میگفتم 10 تیر باورم نمیشد که یادت مونده باشه و به خودم تحویل بدی! خونه ی عزیز اینا هم شما گیر دادی به مادربزرگ که بیا موهاتو آراشگا (آرایش)کنم بهش میگفتی موهاتون خیلی زیبا نیست و به قول خودت زیباش کردی...
زیبای من! پدر باید چندروز دیگه دستشو عمل کنه تا کیستی که زیر پوستش دراومده پاتولوژی کنن تا معلوم بشه که چیه ! مامان دلشوره داره وبه خودش امید میده که چیزی نیست ...واز خدا میخواد حافظش باشه ...
میدونم خیلی پراکنده برات نوشتم ولی ایشالا تا پست بعدی درگیریای فکریم کمتره بهتر برات مینویسم ولی میخوام بگم که هر روز که میگذره بیشتر بهت وابسته میشم و نمیخوام یه لحظه هم ازت جدا بشم و همچنان عاشقانه دوستت دارم...