روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

برای دخترم روشا

یه دوست دارم اسمش روشاست...

دختر همه چیز تمام مامانی! دوردونه ی من این جمله رو مرتب امروز تکرار میکنی  وبه صورت آواز میخونی و میگی یه دوست دارم اسمش روشاست....دوستی که از طریق وبت با هم آشنا شدیم...هستی من ! شما همه چیزت برای ما خیروبرکت داشت از جمله وبت که باعث آشنایی با دوستای زیادی شده.... یکی از این دوستاخاله مریم هستش و اسم دخترش روشاست و اسم پدر روشا هم مثل پدر شما امیر!!! همین تشابه اسمی برای خاله خیلی جالب بود و باعث شد مرتب به ما سر بزنه و تمام پستای وبت رو خونده و متوجه شده بود که هردومون ساکن اصفهانیم...بعد از کلی میل و حرف زدن از زندگیمون متوجه شدیم که خیلی باهم جوریم و یه روز خاله قدم رنجه کردن و اومدن خونمون و انقدر به شما محبت کر...
1 تير 1391

یک سال درغم سوگ برادر

     به یاد همه لحظه های عاشقانه می سپرم تو را به سوگ ذوق شاعرانه می سپرم تورا زمان تلخ جدایی چه بی صدا آمد به حسرت نبود عشق جاودانه می سپرم تورا چه زود هفت رنگ نگاهت سیاه مطلق شد به برگریز این نهال بی جوانه می سپرم تورا من خسته ام بشکسته ام از این زمانه دردا ز بس بر صورتم زد تازیانه اشکم فرو ریزد ز چشمان غمینم اما علی در قلب من ماند یگانه تقدیم به داداش علی گلم ...
26 خرداد 1391

خدایا شکرت به همه ی نعمت هات...

شکرانه ی زندگیم!! این جمله ایی که چند روزِ یادش گرفتی و بیشتر وقتها مخصوصا" قبل از خواب تکرارش میکنی....البته قبل تر هم میگفتی والان میگی خدایه شکرت به همه ی نعمتهات....نمیدونی مامانم هر بار که این جمله رو ازت میشنوم باز برام جدیدِ وناخداگاه همراهیت میکنم و خدارو شکر میکنم بابت همچین فرشته ای.... امروز که داشتی این جمله رو میگفتی....بعدش گفتی که پدر نمیگه به همه ی نعمتات....فقط میگه خدایا شکرت...جالبه که به همه ی نعمتها رو از پدر یاد گرفتی ولی شاکی هم هستی که چرا پدر میگه فقط خدایا شکرت.... دختر همه چیز تمامم اگر بدونی چقدر عاشقتم...چون توبزرگترین نشانه ی پروردگار منی! باهر دم و بازدمم خدارو شاکرم.... شکران...
20 خرداد 1391

خوشگل...

خوشگلترینم! مامانی! یه مدت که تکه کلام پدر افتاده تو دهنت و مارو خوشگل صدا میزنی ...نمیدونی چه خوشگل میگی خوشگل...به جای اینکه منو مامان صدا کنی میگی خوشگل! به من آب میدین...یا خوشگل میای بریم بازی کنیم.... مادرجون اینا از شیرازمهمون داشتن و یکی از خونوادها ٢تا بچه داشتن که شما باشون حسابی اخت شدی و دل سیر باهم خاله بازی و بدو بدو کردین ...یکی دیگه از خونوادها که از فامیلای دور پدرجونی بودن آتلیه داشتن و دوربینشو با خودشون آورده بودن و حسابی ازت عکس گرفتن ...نمیدونی چه عکسای نازیی شد با چه فیگورایی....حسابی براشون شیرین زبونی کردی و حسابی عاشقت شدن و ازمون اجازه گرفتن تا یکی از عکساتو برای آتلیه شون بزرگ کنن....و حتما" بر...
14 خرداد 1391

هفتم و هشتم خرداد...

دلبر کوچولوی من! شیرینی زندگی مامانی! امسال بری اولین بار مامان روز تولد خاله سی سی رو فراموش کرده بود!دوروز پیش که مادرجونی بهم زنگ زد و گفت شام بیاین اینجا برای تولد سی سی دهنم باز موند...گفتم مگه امروز چندمه مامان گفت هفتم دیگه ...گفتم اشتباه میکنیا...مامانی گفت بله دیگه تو خونه موندن این چیزارو هم داره کاری به تاریخ نداری!!!خیلی ناراحت شدم نه اس ام اسی نه زنگی ...سریع زنگ زدم بهش گفتم که من اصلا" به تقویم نگاه نکرده بودم کلی از دست خودم شاکی بودم شما هم بهش تبریک گفتی و شب رفتیم خونشون و شما با اشتیاق زیاد کادوی تولدشو بهش دادی... دیروزم که تولد خودم بود و صبح مادرجون گفت که سرماخورده به خاطر شما نمیان ... و آخر هفته اگر ح...
9 خرداد 1391

پدرحاجی و مادرحاجی...

کعبه ی عشقم! مامانیه قشنگم این چند روز حسابی دستمون به مهمون داری و پذیرایی بند بود ...مادرجونی و پدرجونی جمعه از مکه برگشتندو به قول شما پدرحاجی و مادرحاجی شدند ... انگارچند ساله که ندیدمشون ... محکم بغلشون کردم پدرجون خیلی روحیه اش خوب شده بود مثل قبل همش میخندید مادرجونم بهترازقبل بود ! اما تا مارودید بلند بلند گریه میکرد...وای که چقدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود....دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون...  به هر حال مازودتر اومدیم خونه که دمراهی براشون بچینیم...   خاله سایه روی پله هارو با شمع و گل تزیین کرده بود یه کعبه هم دوستش درست کرده بود که دورتادورش سبزه بود و روی سبزه هام با گل و شمع تزیین شده ب...
2 خرداد 1391

مادر یعنی عشق...

نازگلکم ! در آسمان آبی دلم جایی برای ابرها نیست،مادرم دعایم کن که با دعایت دلم خانه ی دردها نیست...   همه ی مامانای خوب روز قشنگتون مبارک عسل من! سه شبانه روز تب ویروسی داشتی و سه روز به مامان چی گذشت یه روز قبل از بستری شدن پدر تب کردی و من نتونستم توی دوروزی که پدر بستری بود برم بیمارستان و باید ازشما مواظبت میکردم ... وهمه ی زحمتامون افتاده بود رو دوش عزیز وپدر مهربون عزیز که از تهران برای جراحی دست پدر چندروزی مهمونمون بود... روزی که تب کردی انقدر بهت زده و ناراحت بودم و مرتب بهت میگفتم بمیرم که تب داری ...شما هم که فهمیده بودی من خیلی ناراحتم گفتی مامان نگران نباش چیزی نیست فقط یه ریزه بدنم ...
23 ارديبهشت 1391