عزیز من! قشنگ من! نفسٍ من....
پرنسس کوچولوی مامانی! الان که برات مینویسم در خواب نازی و مامان با تمام خستگیایش به عشق شما و نوشتن خوبیات ، شیطنتات، دلبریات، بیداره!مثل هرسال تاسوعا عاشورا تهران بودیم تا پدر توی هیاتی که از بچگیش زنجیر میزده باز بتونه مثل هرسال حضور داشته باشه و مامانی مثل همیشه دلش پیش دیگ شله زرد مادرجونی باشه.... روزعاشورا دوتایی اومدیم بیرون ...یه دفعه صدای سنج و دمام شنیدم و ناخداگاه به طرف صدا رفتم....هیات خوزستانیها بود که اولین بار توی تهران تومحله ی باباحاجی اینا میدیدم...یاد دایی علی افتادم که ده شبه محرم میرفت تو هیات خوزستانیها و سنج و دمام میزد...دیگه هیچی نفهمیدم فقط بلند بلند گریه میکردم...یه وقتایی از نگاه ادمای دوروبرم به خ...