روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

برای دخترم روشا

پدرحاجی و مادرحاجی...

کعبه ی عشقم! مامانیه قشنگم این چند روز حسابی دستمون به مهمون داری و پذیرایی بند بود ...مادرجونی و پدرجونی جمعه از مکه برگشتندو به قول شما پدرحاجی و مادرحاجی شدند ... انگارچند ساله که ندیدمشون ... محکم بغلشون کردم پدرجون خیلی روحیه اش خوب شده بود مثل قبل همش میخندید مادرجونم بهترازقبل بود ! اما تا مارودید بلند بلند گریه میکرد...وای که چقدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود....دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون...  به هر حال مازودتر اومدیم خونه که دمراهی براشون بچینیم...   خاله سایه روی پله هارو با شمع و گل تزیین کرده بود یه کعبه هم دوستش درست کرده بود که دورتادورش سبزه بود و روی سبزه هام با گل و شمع تزیین شده ب...
2 خرداد 1391

مادر یعنی عشق...

نازگلکم ! در آسمان آبی دلم جایی برای ابرها نیست،مادرم دعایم کن که با دعایت دلم خانه ی دردها نیست...   همه ی مامانای خوب روز قشنگتون مبارک عسل من! سه شبانه روز تب ویروسی داشتی و سه روز به مامان چی گذشت یه روز قبل از بستری شدن پدر تب کردی و من نتونستم توی دوروزی که پدر بستری بود برم بیمارستان و باید ازشما مواظبت میکردم ... وهمه ی زحمتامون افتاده بود رو دوش عزیز وپدر مهربون عزیز که از تهران برای جراحی دست پدر چندروزی مهمونمون بود... روزی که تب کردی انقدر بهت زده و ناراحت بودم و مرتب بهت میگفتم بمیرم که تب داری ...شما هم که فهمیده بودی من خیلی ناراحتم گفتی مامان نگران نباش چیزی نیست فقط یه ریزه بدنم ...
23 ارديبهشت 1391

تشکرم...

بهارزن دگی من! دختر قشنگم الان که دارم برات مینویسم توی خواب ناز هستی ...بخواب عزیزم که من همیشه برات بیدارم... این چند روز هوا بعدازظهرا بادو بارونی میشه وما نمیتونیم دخترمون رو به پارک و گردش ببریم به خاطر همین یه روز با هم رفتیم شهربازی سرپوشیده وهرچی دلت خواست بازی کردی اما من یادم رفت دوربین ببرم ازت عکس داشته باشم...   یه روز بعدازظهر که داشتم باقالی تمیز میکردم اومدی گفتی منم کمک کنم ...گفتم البته...با خوشحالی شروع کردی به پاک کردن و خیلی با دقت پوست باقالی رو در میاوردی بعدم شروع کردی به بازی کردن با باقالیا...وقتی که تموم شد گفتی تشکرم به من زحمت کشیدی! وخیلی مودبانه ازمن تشکر کردی... ...
17 ارديبهشت 1391

عالی...عالی

خوب من! دختر ملوسِ من وقتی ازش عکس میگیرم میگه منم ببینم بعد که عکستو میبینی میگی عالی عالی...انقدر شیرین میگی که مرتب ازت میپرسم چی و شما هم با خنده برام تکرار میکنی... وقتی میریم خونه عزیز... عزیز یا باباجون  با دوچرخه ی بزرگِ دور باغچه میچرخوننت و شما از این بازی خیلی خوشت میاد یا با توپ توی حیاط حسابی بازی میکنید و بهت خوش میگذره...مرسی عزیز و باباجون مهربون برای تمام لحظه های شادی که به روشا میدید... یه شب که شام خونه ی عزیز اینا بودیم باباجون سفارش پیتزا داد...فقط به خاطر شما که خیلی دوست داری البته بدون سوسیس و کالباس...پدر مخالف بود و میگفت پیتزا بدِ ولی شما دیگه دلت میخواست... وقتی خوردی و سیر ...
4 ارديبهشت 1391

درانتظار تولد...

نازدار مامانی! گلدونه ی مامان عاشق حرف زدن و سخنرانیه...فقط دلت میخواد یکی رو گیر بیاری بشینی کنارش براش حرف بزنی حالا چی میگی اونش مهم نیست مهم فیگورایی که میگیری ...شال سرت میندازی،یه پاتو میندازی روی اون پات ،یه قیافه ی جدی به خودت میگیری مرتب دستاتو تکون میدی وحسابی دلبری میکنی ... من که دلم ضعف میره ، یا اینکه یاد گرفتی توی جمله هات میگی :البته که به زبون شما میشه البتن...این تیکه کلام عزیزِ و از عزیز یاد گرفتی ،وانقدر به جا ازش استفاده میکنی و خوشگل میگی البتن ... وقتی میخوای حرف خودت بشه بهم میگی قربونت بشم من !و اون چیزی که میخوای میشه  خلاصه حسابی با زبون کاراتو پیش میبری...عاشقتم ننه...منم که ...
28 فروردين 1391

تعطیلات نوروز 91

شیرینی مامانی! گوشه ی دلم بالاخره سال 90 با تمام اتفاقات خوب و بدش والبته برای ما تلخش تموم شد ...موقع چیدن سفره ی هفت سین خیلی هیجان زده بودی و میپرسیدی که اینا چی هستن و دلت میخواست کمک کنی و بیشترین کمکت این بود که شمع هارو روشن کنیم و شما فوتشون کنی! خیلی سعی کردم شب زود بخوابی تا صبح سرحال بیدار بشی ولی از اونجایی که فهمیده بودی امشب یکم با شبهای دیگه فرق داره شیطنتتم گل کرده بود تا اینکه بالاخره خوابیدی...5صبح که بیدار شدی و آب میخواستی دیگه خوابم نبرد و همش تو فکر دایی بودم که الان کجاست چیکار میکنه خیلی دلتنگشم ... صبح به زور اینکه الان عید میشه بیدارشو تا لباس عیدیاتو بپوشم، تونستم بیدارت کنم خیلی خوش...
23 فروردين 1391

آینده مال توست...

گوشه ی دل مامانی! بهترینم بودنت کنار ما یعنی تمام دارایی دنیا یعنی تمام آرامش و دلخوشی یعنی عشق و دوستی ...دخترکم روزها میگذرن و ما شاهد بزرگ شدن جسمی و عقلی شما هستیم و همیشه و همیشه خداروشاکریم از داشتن و بودن شما... چندروز پیش که مادرجونی داشت عکسای عیدتو نگاه میکرد اومدی گفتی مامان این عکسامو گذاشتی توی ولباگم(وبلاگ)من و مادرجونی: ... گفتم چی مامان ! دوباره همون جمله رو خیلی خوشمزه گفتی ولباگم! از این به بعد باید حواسمو بیشتر جمع کنم که وبت لو نره اخه میخوام تا روز عروسیت سوپرایز بمونه! یعنی من اون روزو میبینم... جمعه شب مهمون  داشتیم قراربود عموی پدر با باباجون اینا بیان خونمون...منم کلی کار داشتم و داشتم...
22 فروردين 1391

روزای پایان سال 90

آتیش پاره ی مامانی! اوووووووووووم بذار فکر کنم ازکجا شروع کنم ....از مهربونیات بگم ...یه مدتی منو عزیزکم صدا میزنی یا وقتی یه چیزی میگم میگی چشم عزیزم البته قبلا" میگفتی ولی الان یه جوری میگی که حسابی به دلم میشینه... توی خونه تکونیم وقتی کمرم درد میگرفت به شوخی به شما میگفتم ننه دیگه کمر ندارم ...حالا شما وقتی میخوای بلند شی دست میزنی به کمرت میگی ننه دیگه کمر ندارم... یکشنبه با پویان رفتیم شهربازی حسابی تموم اسباب بازیارو بازی کردین و خوش گذروندین ودوتاییتون گفتین بازم زود بیایم اینجا که قرارشد توی تعطیلات عید دوباره بیایم...   روزای آخرساله و انگار همه در حال دویدنن... یه عال...
27 اسفند 1390

اووووووووووووووم....بذار یکم فکر کنم!

چشم و چراغ خونم! مامانی باز اومد با یه دنیا حرف از مهربونیات و شیرین زبونیات ...عروسکم یه مدته در مورد کاریی که میخوای بکنی فکر میکنی ! وقتی میخوای فکر کنی دستت و میذاری زیر چونه و آرنجتو روی پات تکیه میدی واسه همین کمرتو خم میکنی بعد میگی اووووووووووووووم بذار فکر کنم و چند ثانیه بعد فکرتو میگی ...نمیدونی چقدر قشنگ فکر میکنی ...عاشق فکراتو فیگور فکرتم نفس مامان... وقتی میخواییم بخوابیم به من میگی قشنگم میخوای بخوابونمت منم میگم بله مرسی دخترم ...میای کنارم میخوابی دستتو میندازی دور گردنم میگی بخواب دخترم چشای نازتو ببند تا من برات قصه بگم...میگم مرسی مامانی ...میگی چه قصه ای دوست داری بگم برات ...میگم هرچی دوست داری بگو...
10 اسفند 1390

مامان زندگیه منه...

تمام زندگی من! زندگی قشنگم دختر مهربون مامانی! یادته برات نوشتم که پدر جونی زندگی صدات میکنه والبته همهمون ولی بیشتر پدرجون صدات میکنه برای همین خیلی به گوشت آشناست وپدرجونی مرتب میگه روشا زندگی منه... عمر منه...نفس منه و...تا اینکه حالا خودت یاد گرفتی و میای به من میگی مامان زندگیه منه...اولین بار که ازت شنیدم خیلی ذوق کردم و خندیدم وگفتم شما زندگی منی عزیزم که شما هم گفتی نه شما زندگی منی !من مامانمو خیلی دوست  دارم...پدرم منو خیلی دوست داره...منم خیلی پدرمو دوست دارم...   دیشب بستنی توی ظرف بستنی خوری میخواستی منم که بستنی لیتری نداشتم !بستنی چوبی رو چوبشو درآوردمو تیکه تیکه کردم توی ظرف و اوردم برات ...خیلی خ...
1 اسفند 1390